امروز (یعنی در واقع دیروز) روزی بس شلوغ بود.

صبح ساعت هشت اینا بیدار شدم یعنی هلیا بیدارم کرد. چند روز بود میگفت کنکور دادی بعدش تو منو ببر کلاس زبان و بیار !حالا خوبه کنار خونمونه! بچه چپ دسته و میخواست که بپرسم از اموزشگاه که صندلی چپ دست دارن یا نه و نداشتن. قرار شد دوتا صندلی برداره کنار هم بذاره:)

بعدش رفتم بانک بغل خونه که حساب باز کنم و حدود یک ساعت و نیم اونجا بودم . خدارو شکر که یه کارمند خیلی خوب و وظیفه شناس به پستم خورد

بعدش خرید و ارایشگاه و سرزدن به "ش":) خلاصه ۴ رسیدم خونه.

رفتار مامانم هنوز اونجوریه که گفتم و خوب پاس دادم به خاله پ.ر.ی (دوست صمیمی مامان )که روبراهش کنه.چون هر کاری میتونستم کردم و حالش خوب نشد.

و سراخر اینکه insomnia بگیر بخواب دیگه ای ذهن تب دار


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها