نه عشق روپوش سفید و اسکراب دارم ،نه عشق استوتسکوپ انداختن دور گردنم و نه عشق خانم دکتر خطاب شدن .

این ذهن تب دارم ، این قلب سنگینم ، این تجارب سختم در مورد بیماری تنها زمانی اروم میشن که بتونم به هومو ساپینسی دیگر کمک کنم که بتونه به زندگی برگرده.

دوست ندارم بی دغدغه زندگی کنم و بدون اینکه هیچ تغییری به وجود بیارم بمیرم.

اینکه عمه م جلوی چشمام داره ذره ذره آب میشه و من هیچ کاری از دستم بر نمیاد قلبم رو هزار تیکه میکنه .

من وقتی دلگیرم وقتی از بابام غر میزنم ،از عمه غر میزنم ،از دختر عمه و. در واقع دارم سرخودم فریاد میزنم . خودم رو تنبیه میکنم.

هزاران نفر به دنیا میان وهزاراننفر میمیرن و دنیا کک اش هم نمیگزه .

اما اگر این وسط باعث بشی یکی بابت هر نفسی که میکشه خداروشکر و تورو دعا کنه بزرگترین نعمته.

خوشبحاله دانشجو های پزشکی و پزشکایی که روز و شبشون رو دنبال این هدفن.

+ یه جلسه شیمی درمانی عمه مونده و دکتر گفت بعدش باید ایمنی درمانی بشه . دختر عمه از دکتر پرسید تا کی ؟دکتر گفت تا زمانی که سلولهای سرطانی یاد بگیرن در مقابلش مقاومت کنن!بعدش باید دارو رو عوض کرد و قوی تر داد!

+ عمه کوچیکم ده سال پیش فوت کرد.سرطان رحم متاستاتیک! میدونی چیه ؟!عمه چهارسال زجر کشید و بعد راحت شد .اما اونایی که موندن . زجرشون تا بعد از ابد هم ادامه داره .خدایا هیچ وقت عزیزانم رو با بیماری من و من رو با بیماری عزیزانم ازمایش نکن.

+ قلبم سنگینی میکنه. ای کاش هعیی خدای بزرگ.



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها