عد از چند سال دوباره شروع به وبلاگ نویسی کردم.
می نویسم چون که می دونم نه من خواننده های این مطلب رو میشناسم نه اون ها من رو. پس دوست دارم بدون هیچ گونه قضاوتی حرف همدیگر رو بشنویم و به هم دیگر کمک کنیم , بدون اینکه کوچکترین چیزی از هم بدونیم.
توی این یک سال فکر کنم بیشتر از تعداد روزها من شروع دوباره داشتم. خسته شدم.خسته شدم از شروع هایی که حتی لیاقت شروع بودن رو نداشتن. یا شاید هم من لیاقت شروع دوباره رو نداشتم.
از هدف نامشخصی که آزارم می داد و هیچ امیدی که توی وجودم نبود.
من از یه آدم بلند پرواز و با پشتکار تبدیل شدم به یه آدم بخور و بخواب و بی هدف.
خلاصه آره. رسیدم به جایی که نه نها توانایی های خدادادیم جوابگوی نیازم نبود بلکه شده بود ( و کماکان هست) آینه ی دق ام.
تا اون جایی که من حس کنم به عنوان یک آدم 19 ساله به معنای واقعی کلمه "هیچی نیستم".
فقط من بودم و روزی دوتا قرص فلوکستین 20 که حالا ببینیم روم تاثیر گذاره یا نه.
خلاصه گذشت و گذشت
حال روحیم بهتر شد اما دقیقا روز تولدم و سال 97 , خبری رو شنیدم که حاضر بودم نصف عمرم رو بدم و هیچ وقت اون خبر رو نشنوم.
" عمم سرطان گرفت"
کوتاه و دردآور.
و دوباره به یادم انداخت که این بیماری ژنتیکی که امانمون رو بریده همین نزدیکیاست ها!
شاید وقتی عمه ی دیگم چند سال پیش به خاطر سرطان دیر تشخیص داده شده فوت کرد هیچ وقت این عمم فکر نمی کرد که یه روز خودش این بیماری رو بگیره و زمانی متوجه بشه که متاستاز کرده.
من حدودا دو ماه خیلی اذیت شدم. خیلی.
مدتی از تولدم گذشت و فکر کنم اواخر دی بود که خبر متاستاز عمم به گوشم رسید.اونقدری ازش اطلاعات داشتم که تا شنیدم خورد شدم.نفسم داشت بند میومد.حدودای پنج غروب بود.تنها چیزی که اون لحظه فکر کردم بهم آرامش میده زنگ زدن به خانم ز. بود.کسی که تو بدترین روزام همش بهم ایمان داشت.از ته قلبش.
بماند که حسابی ترسید.پرسیدم که خونه هست یا نه و بلافاصله رفتم پیشش. خیلی آرومم کرد خیلی.
و بعدش روزهای سختی گذشت همراه با نا امیدی و امیدواری.
خیلی پارادوکس عجیبیه قلبت میگه امیدوار باش اما ذهنت میگه نمیشه
احساس میکردم تاثیر قرصام از بین رفته. دوباره شب ها خوابم نمی برد. دوباره وسواس داشتم . دوباره نمی تونستم تمرکز کنم. تجربه ی همه ی این ها برای یه پشت کنکوری خیلی وحشت آوره.مخصوصا اگر وسواس فکری دلیل مهم و اصلی قبول نشدنت بوده باشه. تازه داشت دلم آروم می شد که قرصا جواب داده و میتونم خوب درس بخونم. اما این اتفاقات افتاد.
توی همون گیر و دار احساس کردم دوباره هدفم رو پیدا کردم!
هدفی که هم بهم آرامش می داد!
هدفی که هم قلبم رو گرم میکرد!
من باید پزشک بشم! من باید درمان سرطان رو پیدا کنم! چون با وجودم لمسش کردم! چون شب هایی از ترس این که مبتلا بشم خوابم نمی برد! از فکر اینکه همین لحظه ممکنه اون ژن لعنتی فعال بشه و یه جایی تو بدنم شروع بشه و من نفهمم! اینکه فکر کنی اون توده ی لعنتی هست و داره کار خودشو می کنه و ندونی کجاست! این که یه خانواده نابود بشن سر همین! من از ترس ابتلا شب ها خوابم نمی برد.
به نظرم برای یه بیمار سرطانی مرگ چیز غم انگیزی نیست! فکر این که می دونی مرگ همین نزدیکیاست اما نمی دونی کی و چجوری باهاش مواجه میشی آزارت می ده. اینکه آخرین روز های عمرت به اندازه ای محتاج دیگران باشی که تو چشماشون نتونی نگاه کنی.اینکه نمی دونی کدوم بار بار آخره. اینکه بدنت روز به روز ضعیف تر بشه!
خلاصه مرگ برای یه بیمار سرطانی مثه این میمونه که یه لیوان آب رو ببری تا جلوی دهن یه بیمار مبتلا به استسقا و تا زبونش نزدیک آب میشه بکشیش عقب و بار ها این رو تکرار کنی!
Yo bebo y bebo y bebo para olvidarte
می نوشم و می نوشم و می نوشم تا اینکه فراموشت کنم
Yo duermo y duermo y duermo para no pensar
میخوابم و میخوابم و میخوابم، چونکه تو خواب بهت فکر نمیکنم
Maldito mundo
لعنت به دنیا
Vivir para pagar por el pecado de amarte
زندگی میکنم تا تاوان دوست داشتن تو رو بپردازم
Maldita tú
لعنت بهت
Suéltame
راحتم بذار
Te digo que vida no tengo
بهت میگم که زندگی ندارم
Y es por tu culpa
و اینا همش دلیلش تویی
Las noches igual que los días
شبهام شبیه روزامن
De soledad
پر از تنهایی
Oh Dios mío
اوه، خدای من
Ayúdame para matar este amor
کمکم کن که این عشقو از بین ببرم
Que está en mi corazón
این چیزی که تو قلبمه
Bendito Dios
ای خدای مقدس
Sálvame
نجاتم بده
Solo caminando en el camino de este mundo
تنهایی توی جاده ی این دنیا راه میرم
Y no tengo más fuerza para luchar
دیگه بیشتر از این قدرت جنگیدن ندارم
Yo pensaba que amarte fue el remedio del dolor
فکر میکردم عاشق تو بودن درد رو تسکین میده
Pero el dolor se hizo grande más y más
ولی درد من بزرگ و بزرگ تر شد
Te dejo para siempre, vida mía, no te olvides
من تو رو برای همیشه ترک میکنم، زندگی من، هیچوقت فراموش نکن
Que soy hombre que existe para ti
که من کسی ام که بخاطر تو وجود داشت
Y el cante de mi vida te regalo para siempre
ترانه زندگیمو بهت تقدیم میکنم، برای همیشه
Hasta que llegue el día del morir
تا روزی که روز مرگم فرا برسه
Solo caminando en el camino de este mundo
تنهایی توی جاده ی این دنیا راه میرم
Y no tengo más fuerza para luchar
دیگه بیشتر از این قدرت جنگیدن ندارم
Yo pensaba que amarte fue el remedio del dolor
فکر میکردم عاشق تو بودن درد رو تسکین میده
Pero el dolor se hizo grande más y más
ولی درد من بزرگ و بزرگ تر شد
Te dejo para siempre, vida mía, no te olvides
من تو رو برای همیشه ترک میکنم، زندگی من، هیچوقت فراموش نکن
Que soy hombre que existe para ti
که من کسی ام که بخاطر تو وجود داشت
Y el cante de mi vida te regalo para siempre
ترانه زندگیمو بهت تقدیم میکنم، برای همیشه
Hasta que llegue el día del morir
تا روزی که روز مرگم فرا برسه
Te dejo para siempre, vida mía, no te olvides
من تو رو برای همیشه ترک میکنم، زندگی من، هیچوقت فراموش نکن
Que soy hombre que existe para ti
من کسی ام که بخاطر تو وجود داشت
Y el cante de mi vida te regalo para siempre
ترانه زندگیمو بهت تقدیم میکنم، برای همیشه
Hasta que llegue el día del morir
تا روزی که روز مرگم فرا برسه
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران
خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست؟
یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟
بارها آمد و رفت
بارها انسان شد
وبشر هیچ ندانست که بود
خود اوهم به یقین آگه نیست
چون نمی داند کیست
چون ندانست کجاست چون ندارد خبر از خود که خداست …
قیصر امین پور
از ساعت سه بعد از ظهر که با سوزش معده شدید از خواب پریدم تا خود الان حال خوبی ندارم.
دو دو تا چهار تا کردم. 89 روز خیلی خیلی سخت و نفس گیری پیش رومه.( میتونم یه کم از حال بدم هم گردن این بندازم)
فکر کردم که توی این 89 روز پارسال چه اشتباهی کردم که تکرار نکنم؟!!!! هر چی فکر کردم به چیزی نرسیدم! چون من هیچ کاری نکرده بودم! آخه حتی یه اشتباه ! آخه حتی یکی هم ندارم که بخوام ازش درس بگیرم؟!!! به معنای واقعی کلمه فهمیدم هیچ کاری نکردن از کاری کردن و شکست خوردن خیلیییییی خیلیییییی بدتره.
دوست ندارم عقب بکشم!
دوست دارم به این فکر کنم که این 89 روز آخرین 89 روزیه که من با این کتابا سر و کار دارم و دلم قطعا براشون تنگ خواهد شد!
وقتی نگاه به گیتار خاک خوردم میوفتم فکر میکنم که چقدر دوست دارم دوباره با آسودگی خاطر و بدون عذاب وجدان روزی ساعت ها بزنمش!
دعا کنید برام که اونقدر انرژی و پشتکار داشته باشم!
این آهنگ با اینکه غم انگیزه خیلی حالم رو خوب میکنه.
yasmin_levy_laalegria
این مطلب را ببینید.به قول خودش درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد.
هیچ وقت فکر نمی کردم وقتی دوباره به وبلاگ نویسی روی بیارم فرصتی بشه برای دوباره پیدا کردن خودم.
چقدر برام حس خوبی بود وقتی از اینستاگرام و. فاصله گرفتم ، هرچند زمان زیادی نگذشته باشد ، باعث بشه از تمام بغض و کینه ای که با خودم داشتم رها بشم.
مدت ها بود بدون ترس از قضاوت چیزی ننوشته بودم. و بارها شده بود برای گذاشتن عکسی در صفحه م به بهانه نوشتن کپشنی طویل و دراز دقیقه های طولانی رو صرف کردم اما نهایتا تمامش رو پاک می کردم و نوشته ام رو به دوش می کشیدم.
اونقدری که از سنگینی بار اون نوشته ها درد عمیقی وجودم رو گرفته بود.
به قول
گلسا آدم هایی که وبلاگ می نویسن آدمای تنهایی هستن.
راستش زمانی که می خواستم برگردم به وبلاگ نویسی احساس می کردم که این ماوای قدیمی من میان تکنولوژی های امروزی کاملا گم شده باشه و فکر میکردم هیچ گاه مخاطبی نخواهم داشت.اما پی بردم که آدم های تنها مانند من زیاد هستند. چه بسا که در میان مخاطبانم باشند کسانی که گوش دل فرادهند به نوشته ام و از افرادی باشند که هر روز آن ها را میبینم و نمی توانم لام تا کام حرف بزنم.
قدرت عجیبی دارد نوشتن برای افراد نا آشنا. افرادی که نمی دانند کیستی و فقط از روی نوشته ت که از ته دلت برآمده تو را می شناسند و تجارب خود را با تو به اشتراک می گذارند.
شاید هیچوقت باورم نمی شد که وبلاگ نویسی باعث شود بهتر درس بخوام ، بهتر رژیم غذایی ام را دنبال کنم ، با خدای خود بیشتر خلوت کنم و به کتاب خوانی روی بیاورم!
آنقدری که تصمیم گرفتم کتابهای خاک خورده ی کتاب خانه ام را بخوانم و نقد و نظری در حد توان کج و کوله ام به اشتراک بگذارم در وبلاگم ( منتظر باشید).
ددر نهایت اینکه وبلاگ نویسی گامی شده برای خودشناسی ام!
دوباره به دنیای سحرانگیزم بازگشتم!
مبارکم باشد!
گاهی تنها چیزی که دلم میخواهد یک جام شراب است و یک موسیقی عاشقانه و اتاق تاریک و شمع و گلبرگ های رز پرپر شده.
تنهای تنها با خودم!
شراب بنوشم و اشک بریزم و به آهنگ گوش بدهم و به شمع ها و گلبرگ های رز خیره شوم.
آنقدر اشک بریزم و بنوشم که ندانم از اشک خوابم برده یا از شراب مست و بیهوش شدم.
و وقتی بیدار می شوم من باشم و صبح و آفتاب و روز جدیدی که آغاز شده و درد و غمی که از درز پنجره دیشب فرار کرده.
واسه شما هم شده گاهی یه دفعه دلتون واسه رویاتون قنج بره؟!
یعنی خدای مهربونم میشه چند ماه دیگه من دانشجوی این جا باشم؟!
امیدوارم چند ماه دیگه به این پست رجوع کنم و بگم دیدی تونستی؟!
+ در راستای پست دیروز باید بگم حالم خیلی بهتر شده و یعد از دو روز استراحت با اعمال شاقه(!) می ریم که درس های کنکور رو بتریم!
باکم نیست که یک مشت پر و استخوان بیشتر نباشم، مادر. فقط میخواهم بدانم در هوا چه کاری ازم برمیاد و چه کاری ازم ساخته نیست، همین و بس. جز این خواستهای ندارم.
بخشی از کتاب جاناتان مرغ دریایی - اثر ریچارد باخ
با این که امروز حالم بهتر بود اما هیچ جوره دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت! من به شدت به انرژی مثبت و منفی اعتقاد دارم و متاسفانه انرژی های منفی این چند روز بیماری توی اتاقم گیر کرده بودن و نا خودآگاه خودم اجازه نمی دادم که بیرون برن!
یه ساعت پیش یه نگاه به خودم و اتاقم انداختم و حالم بهم خورد!چقدر عوض شدم! یه بسم الله گفتم و بلند شدم! تمام دستمال کاغذی ها و کاغذ پاره های کف اتاقم رو جمع کردم ! ملافه مو انداختم تو سبد لباسشویی و پتو هام رو تا کردم گذاشتم کنار در که فردا بدمشون خشکشویی! از بس توی این چند روز از عرق و تب و لرز داشتم میسوختم که اگر ملافه مو می چلوندم باهاش میشد فرش شست!
تمام آت و آشقالای روی میزم رو جمع کردم و قرص هام رو بردم گذاشتم تو آشپزخونه که چشمم بهشون نخوره! توی بطری آبم آب تازه ریختم و گل هامم آب دادم ! جعبه های دستمال کاغذی کهنه رو انداختم دور و یه جعبه دستمال کاغذی خوشگل گذاشتم روی میز! ملافه و پتومم عوض کردم. و بعدش اومدم جارو کشیدم و سر آخر پنجره رو باز کردم که هوای مریض و مسموم از اتاقم کوچ کنه و خوش بو کننده ی رز هم زدم ! یهو که به خودم اومدم دیدم که این اتاق جون میده واسه رویا هام! هیچ اثری از مریضی توش نبود! یه اتاق پر از انرژی مثبت و عشق! ناخودآگاه یه لبخند شیرینی وی لبم نشست و بلند شدم! بلند شدم که برم یه دوش بگیرم که بازمانده ی این مریضی و انرژی منفی مو بشوره و ببره و بعدش من بمونم و اتاق خوشگل فیروزه ای و یه عالم ویروس شادی و انرژی مثبت!
دوم دبیرستان بودم!یه دختر کله شق و مغرور!هر چی بهم میگفتنالمپیاد لقمه ی دهن تو نیست قبول نمیکردم ومی گفتم نه!من میتونم!
چه شب بیداری ها که نکشیدم. چه زمان هایی که فیزیولوژی گایتون رو میکوبیدم تو سرم و گریه میکردم چون نمیفهمیدمش !تلاش کردم!عرق ریختم!مریض شدم!اما!اما کم آوردم !نا امید شدم و تو لاک خودم فرورفتم!
هنوزم بعد چند سال وقتی میبینن من رو بهم میگن با المپیاد گند زدی به زندگیت! رودروشون میگم درست میگین!اما هر آدمی ته ته دلس میدونه باخودش چند چنده !همون لحظه تو دلم به خودم میگم هیوا!خودتم میدونی که میتونستی!اما وادادی!نا امید شدی!نخواستی! من میدونم ظرفیتش رو داشتی !
اون سال بعد از مرحله ی اول تقریبا مطمئن بودم که قبول نمیشم! سه ماه تمام به افسردگی و درس نخوندن گذشت تا اینکه نتایج اومد و من قبول شده بودم!!!!واسه قبولی خوشحال بودم واسه سهماه از دست رفتم غمگین و برای یه ماه وقت باقی موندم سردرگم!نمیدونستم چه خاکی تو سرم بریزم!درست جایی از زندگیم که پایین پایین پایین بودم زندگی بهم رو کرده بود!حدس بزنین چی ؟ظرفیتش رو نداشتم!وادادم!دوباره!با تفاوت خیلی کم قبول نشدم!و فقط فکر میکردم اگر یه کم بیشتر امید و انگیزه و تلاش میکردم میشد!هیوای 16ساله اونموقع خیلی به هیوای 20ساله ی امروز بدهکاره.!
از اون زمان فقط یه بغل حسرت برام مونده و یه مشت زخم زبون و دانشی که نمیدونی کی و کجا قراره به دردم بخوره!
اون روز وقتی از ازمون مرحله یک نا امید برگشتم بعد از چند ماه تلگرام رو نصب کردم.هنوز شاید پنج دقیقه هم نگذشته بودکه برام هی پیام میومد ک تردی و قبول میشی و اینا !و من همون لحظه به "د"پیام دادم قبول نمیشم.!اون روز اون ساعت سوزاننده ترین نمک روی زخمم داشت پاشیده میشد !دوست داشتم برگردم عقب و یه کار کنم هیشکی نشناسه من رو!!حس زن ای رو داشتم که دستش برای اشناهاش بزودی قراره رو شه و بفهمن شغل ابرومندی در کار نبوده! به عذابی که خانوادم خواهند کشید فکر میکردم!
من تا اخر عمرم این یکی رو به خودم بدهکارم .!هیوا همیشه قراره حسرت این رو بخوره!هیوا!حواست رو جمع کن که دوباره بدهکار خودت نشی!ثابت کن که ارزشش رو داری!
و
نمی دونم واقعا دلیل این همه تستوسترون که نثار این و اون می کنید چیه! یعنی مصداق بارز تستوسترون تو بدنم فراوونه نمی دونم کجا بریزم!
شوم بودن حال ما یعنی اینکه مزاحم تلفنی ساعت 10 صبح با شما تماس بگیره آخ و اوخ کنه و هی بگه ب.خ.و.ر.ش و شما هم صداش رو ضبط کنید ولی دستتون به هیچ جا بند نباشه.40 دقیقه ست دارم زنگ می زنم به هر نهادی که فکر می کردم مربوطه و تمام اینترنت رو گشتم ولی کو از جواب ؟!
چرا باید من به عنوان یک دختر جوان چنین توهینی رو قبول کنم و دستم هم به جایی بند نباشه؟! کدوم جامعه ای اجازه می ده که یک پسر چنین کاری کنه؟! آیا این نیست ؟! آیا حتما اگر عمل خاصی انجام بشه اسمش ه؟! یعنی ما باید انقدر صبر کنیم تا بدترین اتفاق مربوط بیوفته و بعد اقدام انجام بدیم؟!
از اون ساعت فکرم مشغوله که تو این مدت زمانی که هیچ کس پاسخگوی من نیست این فرد با چند نفر تماس گرفته و اعصاب چند نفر رو خورد کرده؟! با جرات میتونم بگم که شاید 90 درصد اون افراد مورد قرار گرفته شده(!) جرات نمی کنن حتی به خانوادشون بگن چه برسه به اقدام و.!!!!!
این هم به حجاب و هرزگی ربط داره ؟!یعنی انقدر اون فرد مزاحم از الو گفتن من تحریک شده؟! آهان چی ؟! چی گفتین ؟! نباید حرف میزدم ؟! باید دستم رو تو دهنم میذاشتم که صدام تحریک کننده نباشه؟! آهان تقصیر منه؟! باشه باشه؟!
فقط به عنوان سخن آخر ! یه فکری برای این حجم از تستوسترون کنید! برای سلامتی ضرر داره!
بعدا نوشت : به عنوان آخرین اقدامم درباره این موضوع شکایتم رو تو سایت مخابرات رفتم که ثبت کنم اما ثبت نشد!!!!!!!!! به همین سادگی! به همین سادگی توی روز روشن حقم زیر پا گذاشته شد! متاسفانه اونقدری بیکار نیستم که خودم رو درگیر دادسرا کنم( جو گیر نشدم ! اگر شما هم بودید پی گیری می کردید!کاری که اون فرد داشت انجام میداد فرقی با فیلم های پ.و.ر.ن. نداشت.!)و تصمیم گرفتم این قضیه رو فراموش کنم و مدام به خودم میگم ناراحت نباش هیوا! بالاخره که چند سال دیگه از این جا میری! اون وقت این ها میدونن و کشور خودشون.
سوال : آیا شما اقدام میکردین یا ساده ازین مسئله رد میشدین؟
از باشگاه باهام تماس گرفتن که کلاس رقصمون کنسل شده:|یعنی به شخصه قصد کنسل کردن زندگی مدیر باشگاه رو داشتم!اخه لامصب انرژی منفی های منو عمت میخواد بشوره ببره؟!
اصلا یه گربه سیاه شومی در درون من وجود داره که وقتی پامو تو هر باشگاهی میذارم یا منحل میشه یا کلاسش کنسل میشه!این الان سومین باره!
مربیم بعدش زنگ زد و گفت رفته یه باشگاه دیگه و اگه میخوام برم بهش اطلاع بدم.اتفاقا روز و ساعت جدید این باشگاه بهم بیشتر میخوره !!!(خوش شانس کی بودی تو ؟!)
خدا رحم کرد ینی بهشون ها که به خیر گذشت! یعنی تصمیم گرفته بودم قتل عامشون کنم :|
شما هم یادتون باشه کلاس رقص من عین ناموسمه:| شاید من از میرزاقاسمی بگذرم،اما کلاس رقصم نه!
از وقتی "ش" بچه دار شده حتی یک شب رو هم بدون کابوس نگذروندم. خیلی برام سخت بود که باور کنم کسی که همیشه الگوی یه زن موفق بوده و توی کارش درجه یک حالا شده مادر خانواده و طبعا از خیلی کاراش دست بکشه!
برای مدتی کلاساش رو کنسل کنه ! درد زایمان بکشه! بچه داری کنه! غذا بار بذاره! بچه شیر بده! به دست یافتن دوباره خوش اندامی که حالا دیگه نداره فکر کنه.!
قراره تو این وبلاگ خود واقعیم باشم دیگه! خود واقعیم همیشه آدم ساپورتیو و به به چه چه گویی نیست! به جرئت میتونم بگم امروز صبح که استوری "ا" رو دیدم توی یه دورهمی واقعا تمام رویاهام در هم شکست! "ش" صورت و هیکل یه مامان به تمام معنا رو داشت! یه زن با چهره ی رنگ پریده و پوست افتاده و لباس های گل و گشاد. هر کی این عکس رو ببینه اولین فکرش این نخواهد بود که این زن چه قدرتی داره! قطعا میگه که این هم یه زنه مثه هزاران زن دیگه!
اینستاگرام هیچ وقت نمی بخشمت ! هیچ وقت! قسم خورده بودم دیگه پامو نذارم توت!
بعد از زایمانش و رفتنم به بیمارستان با اینکه خیلی باهاش درارتباط بودم اما توی سرشلوغی هام وقت نکردم برم خونش و موکولش کردم به تیرماه!
شاید من خیلی کمتر از خودش آماده ی این تغییر توی زندگیش بودم! تغییری که به شدت زندگی و روحیات من رو تحت الشعاع قرار داد! صادقانه بگم "ش" هنوزم برای من یه بته! روزی تو زندگیم نیست که بهش فکر نکنم! اما من.! من برای این تغییر آماده نیستم !
دیشب بدترین کابوس زندگیم رو دیدم! خواب دیدم زایمان کردم و روی تخت از درد دارم میمیرم.یه مرخصی شش ماهه زورکی هم گرفتم! اما هیچ کس دور و برم نیست و سر همه به بچه گرمه! همسر نداشته ام میاد و اول از همه سراغ بچه رو میگیره و میره سمت اون. بچه گریه می کنه.! حوصله شو ندارم! اما میارنش به زور میخوان شیر بدم بهش! میگم الان حوصله ندارم! میگن وا؟! مگه نمیدونی غیر انسانیه که مادر بچه شو پس بزنه!!! و سرزنش کنان دکمه های لباسم رو باز می کنن و میخوان به بچه شیر بدم . اون لحظه تنها فکری که و ذهنم بود این بود که هیوا! راه رو اشتباه اومدی!
ساعت 3 شب از خواب پریدم. دیگه خوابم نبرد. الان هم دارم با چشمایی که یه میلیمتر بازه این رو می نویسم.!
از صبح دارم فکر میکنم شاید آقای نیمه گمشده ای هیچ وقت لاقل برای من وجود خارجی نخواهد داشت! این زندگی حداقل اینجوریش هیچ وقت انتخاب من نیست. من دوست ندارم توی مادرانگی گم شم .دوست ندارم زن یه مرد باشم . دوست ندارم خانم خونه باشم. دوست دارم پزشک بشم و ساعت های طولانی فقط به بیمارام فکر کنم . چون سه تا از عزیز ترین کس هام بیمار شدن و دوتاشون فوت کردن و یکیشون سرطان استیج4 داره این مسئله رو با گوشت و خونم حس می کنم من دوست دارم این زندگی رو انتخاب کنم !
اصلا شاید خدا من رو یه نصفه ی کامل آفریده! هر نصفه ای که لازم نداره به یه نصفه ی دیگه تا کامل شه. بعضی چیزا نصفش قشنگ تره.
شاید یه روزی بعد از سی و اندی سالگی پام رو بزارم تو یه پرورشگاه و دخترم رو بگیرم و مادرانگی رو در حد انتخابم تجربه کنم.
انتخاب من اینه.
من دوست دارم اینجوری مادر شم.
من دوست ندارم یه بهشت مجازی بچسبونن زیر پام و به بهانه ش هر بلایی که خواستن سرم بیارن.
به هر حال این انتخاب منه.زندگی منه.
واقعا چرا ؟! ها؟! چرا ؟!
هیوا این کارا یعنی چی؟!!
یعنی نمی دونی الان تو چه موقعیتی هستی؟! اونوقت میشینی فیلم میبینی و آهنگ گوش میدی؟! از 12 ساعتی که امروز تا الان وقت داشتی فقط دوساعتش رو درس خوندی ! خجالت نمی کشی؟!
هیوا!
دیدن فیلم های پزشکی تو رو به آرزوت نمی رسونه!!!!! تنها راه رسیدن به آرزوت اینه که ک.و.ن گشادت رو بلند کنی و درس بخونی!!!!
با تمام توانت تلاش کنی!
یه کاری کن که 14 تیر وقتی که برمیگردی شاد ترین آدم روی زمین باشی!
آفرین! بلند شو! بلند شو و یه چایی برای خودت بریز و بسم الله بگو و شیطون رو لعنت کن! امروز هنوز تموم نشده!
هنوزم میتونی امروزت رو بسازی!
مرسی أه !
وای من دارم خسته میشم دیگه! تازه دوسه روزه هوا اینجوریه من دیگه طاقت ندارم! مرده شور هوای شرجی رشت رو ببره!
نمیشه درس خوند! به ولله نمیشه! چشمام داره میسوزه،گرما زده م ، روزی چند بطری آب می خورم اما جوابگو نیست!
لبام پوسته پوسته شده! بوته ی رز بیرون پنجره م خشک شده و نمی دونم چرا!!!!
قبلنا رشت هواش اینجوری نبود! اگر شما یکم بیشتر حجابتون رو رعایت میکردین هوا اینجوری نمی شد دیگه.! ولله! عذاب الهیه!
خداییش خدا این کشور ما آپشن هایی داره که جهنمت نداره! مارو از چی میترسونی؟!
ولی جدای از شوخی نمی فهمم واقعا چرا اینجوری شده هوا؟! من زمانی که مدرسه میرفتم راحت پیاده می رفتم و میومدم الان تا سر کوچه میرم با لباس خیس عرق برمیگردم!عملا زودتر از 6 ، هفت غروب نمیشه هیچ جا رفت! ما هم که خداروشکر طبقه ی آخریم آفتاب مستقیم میخوره به سقف مبارک خونه ی ما!
همسایه مون معتاده ، فکر کنین تو این هوای حال بهم زن بوی تریاک هم از پنجره بیاد بیرون! فکر کردین فقط بیچاره ها معتاد میشن؟! نه جونم! صاحب یه خونه چندین میلیاردی هم میتونه معتاد باشه!
اعصاب ندارم! خیس عرقم! درسام مونده! پس فردا آزمون دارم! قرص اعصابم تموم شده! نه میتونم بخوابم نه بیدار باشم!
یادتون باشه وقتی هیوا حتی حوصله گوش دادن به آهنگ کلاسیک هم نداشته باشه اوضاع دیگه خیلی خرابه!
+جعبه ی خالی فلوکستینم منتقل شد به سطل اشغال! و من کماکان فکر میکنم این چندمین جعبه بود؟! من چند روز رو با قرص افسردگی گذروندم؟! مگه مهمه؟! این مهمه که این روزا به فلوکستین بیشتر از اکسیژن نیازمندم.!
+ عنوان از آهنگ سیگار پشت سیگار رضا یزدانی:
پرخوری کردم از صبح تاحالا! انقدری پرخوری کردم که نه تنها امروز دیگه نباید چیزی بخورم بلکه وعده های ناهار به بعد فردامم مجبورم حذف کنم!
به هر حال پیش میاد دیگه! هیوا قول داده خودش رو ببخشه و مصمم تر ادامه بده! البته تو هفته ی گذشته دو کیلو کم کردم ها:)
+ کلاس رقصم متاسفانه کامل کنسل شد چون تعداد کم بود! در این بازه از زندگیم دیگه حوصله حرص خوردن برای چنین موضوعاتی رو ندارم! خیلی آرام و خونسرد با مربیم کلاس بدنسازی برمیدارم از هفته بعد!
+ سیریسلی؟! خجالت نمی کشین با 20 و خورده ای سال سن سر جلب توجه استادتون رقابت میکنین؟! خجالت نمی کشین شما؟!!!!!مورد داشتیم رفتن دیدن "ش" و بچش و به "ش" گفتن به "ص" گفتیم بیاد گفت وقت ندارم بیام! حالا "ص" بدبخت اصلا روحشم خبردار نبود!تازه بهشون سپرده بود میرید به منم بگید بیام! خجالت نمی کشین شما ها؟!
+ رابطه استاد شاگردی من و "ش" جوری شده که انگار عضوی از خانوادمه! در این حد صمیمی و قوی! میدونین چرا؟! چون من هیییییچ وقت چشمم به رابطه ی بقیه بچه ها باهاش نبود! فقط سعی کردم عاشقانه و بدون هیچ چشم داشتی دوستش داشت باشم! واقعا نمیدونم چرا انقدر برای بقیه چشم درار شده! سرتون به کار خودتون باشه دیگه ! خجالت بکشین!
+ اینستامو دی اکتیو کردم و تمام ویدئو های گیتار زدنمم برداشتم! چه اعصابی داشتم والله! حالم هم میخوره میاین جلو روی آدم به به چه چه می کنین اما به خونش تشنه این!
+ به قول "ص" بچه ها از خداشونه تو "ش" رو نبینی! دارن بندری میزنن یه مدت کلاس نمیای :/
+کام داون هیوا! اند لت ایت گو!
امروز خیلی یهویی تصمیم گرفتم یه سر برم بچه ی "ش" رو ببینم :)
رفته بودم شهر کتاب و کتاب گوگولی های بچه های کوچیک خیلی چشمم رو گرفت:) اونجا تصمیم گرفتم هرجور شده حداقل الان باید برم یه سر شده به اندازه ی یه دقه ببینمش!( از وقتی به دنیا اومد بعد بیمارستان دیگه ندیدمش!)
زنگ زدم بهش و خونه بود.خونش رو تازه عوض کرده بود و با خوشحالی فهمیدم خوش نزدیکه همون جاییه که بودم! خلاصه سه تا کتاب گوگولی براش خریدم و راه افتادم با "ث" به سمت اونجا!
دمش گرم تو اون هوای حال بهم زن پنج دقه منتظر موند من برم بالا کتابارو بدم و بیام! خیلیه ها! فکر کن دوماه مونده به کنکور هم باهام اومد کتاب بخرم ؛هم باهام اومد کتابارو بدم و هم منتظر موند! 20 دقه از کلاس زیستش زد یعنی ها!
هیچی دیگه رفتم بالا و تا در وا شد هاپوی بداخلاقش که مثه سگ ازش میترسم اومد بیرونو یه دمپایی از جلو در گاز گرفت رفت تو :) بماند که سرم جیغ جیغ هم کرد!
هیچی خلاصه "ش " رو چلوندمش و رفتم سمت "م" و برای اولین بار بغلش کردم! چقدررررررر احساس خاله بودن خوبه! حالا خونی نباشه که نباشه!
عشقم نسبت به "م" چند برابر شد! درحالی که داشتم "م" و ناز میدادم متوجه شدم به درجه ای از ریاضت رسیدم که هاپوی بد اخلاق داره دورم میچرخه و پامو لیس میزنه و من دادم هنوز در نیومده :)
به "ش" گفتم من هنوز رسما نیومدم ها! فقط اومدم یه دور بغلش کنم و کتابارو بدم و برم! همین ! کلا پنج دقیقه هم نموندم! هم اینکه دوستم پایین منتظر بود و هم اینکه باید زود میومدم خونه خواهرم پشت در نمونه و هم اینکه زمان بدی بدون خبر رفته بودم احساس خوبی نداشتم!
ولی خیلی احساس خوبی داشتم که "م" تو بغلم گریه نکرد:) با ذوق گفتم دوسم داره هاااااا! "ش" گفت هاپو بد اخلاقه اصلا اعتماد به نفستو له کرده!
بعدشم "ش" ازمون چند تا عکس هنری گرفت و اومدم :)
کنکورو دادم یه روز میرم چند ساعت میمونم و تا میتونم با "ش" صحبت میکنم و "م" رو بغل!
+ امروز دیدنش بیشتر شبیه نوک زدن بود:/ دعا کنین امتحانمو خوب بدم و این دفعه رسما برم دیدنش:)
+هوای رشت خیلییییییی داره حال بهم زن میزنه! هرچی رو بتونم تحمل کنم این شرجی بودنش رو نمی تونم! رشت عزیزم! باروون بیا!
+مامان شدن خیلی بهش میومد و منم که ذوق مرگگگگگگ3>
+الان دارم فکر میکنم به اینکه 15 تیر درحالی که شیرینی مورد علاقه ی "ش" رو پختم میرم اول دیدن خودش و بعد هم "م" رو میچلونم :)
عزیزم.خیلی خیلی دوستت دارم.و این فکر خیلی غم انگیزه که ستاره بهارنارنج قرار نیست دیگه واسم طلایی شه.!
گنجشکا امروز کم میخونن! احساس خوبی ندارم! جدای از اون چون کولر روشنه پنجره بستست و همون صدای کم شونم نمیاد.
به شدت خوابم میاد دیشب 2 خوابیدم و صبح 7 بیدار شدم. احتیاج خیلی زیادی به یه چرت یه ساعته دارم اما تا بابا و هلیا نیان خونه نمیتونم بخوابم. هم غذارو گذاشتم گرم شه هم اینکه باید درو باز کنم.
یه بدی که پشت کنکور داره اینه که با اینکه صبح تا شب میمونی تو خونه که درس بخونی اما عملا ناخودآگاه باید یه سری مسئولیت هم گردن بگیری! به طور کلی هم یه فرد سر شلوغ به حساب میای و هم یه فرد بیکار! سال کنکورم هیچ کس ازم انتظار نداشت که ظرفای مونده ی صبح رو بشورم، میز صبحانه رو تمیز کنم و غذا رو واسه ظهر بذارم گرم شه.اما حالا چرا! و همین طور حس میکنم وظیفه دارم ! اما یه فمینیست کله شقی تو وجودمه که همش میگه چون دختری ازت این انتظارا رو دارن! اگه پسر بودی اینطور نبود!
+ یه چیزی که خیلی رو اعصابمه اینه که بابام بگه دختر که این کارو نمی کنه.تو دختری باید حواست به فلان چی باشه . یا به مامانم میگه بهش یاد بده چایی میریزه چایی تو نعلبکی و سینی نریزه و .هزار چیز دیگه! من واقعا خوشم نمیاد! و دلم میشکنه! و هر وقت دارم میز صبحانه رو جمع میکنم ، یا غذا گرم میکنم یا استکانای صبحانه رو میشورم ( کارهای در این حد پیش پا افتاده) با خودم میگم هیوا! بپا این کارا وظیفه ت نشه! بپا که شخصیتت متکی به این کارا نباشه! هیوا! به هر حال جوونی! بپا هیچ وقت هیچ انتخاب اشتباهی تو زندگیت نکنی! بعضی اشتباها راه پس و پیش ندارن!
و اون یکی هیوای درونم میگه زر نزن بابا! چهار تا استکانه دیگه! نمی شوری خودم میشورم! والله! این همه میخوری میخوابی تو این خونه حالا ازت خواستن یه استکان هم بشوری! ولله!
این چهار تا دونه استکان که فلسفه بافی نداره!
+ ای کاش بتونم این دیفالت رو از مغزم حذف کنم که چون دخترم گاهی ازم یه چنین چیزایی رو میخوان.آخرین جلسه ی کلاس قبل از عید داشتیم "ز.ح" رو هم میرسوندیم خونه شون. یادم نیست چی شد که تو ماشین یهو جلوی بابام گفت هیوا! ما هم کم کم باید آشپزی یاد بگیریم ها! خیلی ناراحت شدم خیلی ! دروغ نگفتم اگه بگم از چشمم افتاد! دیگه از اون لحظه دلم خواست هیچ وقت هیچ وقت آشپزی نکنم! من خیلی آشپزی دوست دارم! اما دیگه هیچ وقت هیچ وقت برای کسی چیزی نمی پزم.!!!!
+یه جایی خونده بودم که وقتی تو خیابون سر یه زن داد میزنی میگی برو ماشین ظرفشویی تو برون ، شاید برای تو فقط در حد یه حرف و شوخی باشه اما ممکنه ذهن اون رو تا ابد مشغول کنه!
+تنها کسی که وقتی چنین جمله ای میگه و من ناراحت نمیشم آقای "چ" هستش! گاهی میگه "نه حرف نزن!" یعنی چرت و پرت نگو! با اینکه این جمله به شدت میتونه اعصاب خورد کن باشه اما در مقابلش گارد نمی گیرم! نمی دونم چرا!
+نوشته های آلاء یه جهت به ذهنم داد که آدم نمیتونه اطرافیان و فامیلاش رو نادیده بگیره! روابط مهمه! تا حدودی موافقم! امیدوارم اونقدری در کارم ( موسیقی و زندگی بعد از دانشگاه) موفق بشم و شخصیت مستقلی بشم که اطرافیانم دیگه ازم انتظار نداشته باشن "خانم" باشم!
+پدربزرگ و مادربزرگم تو سن خیلی پایین ( پدربزرگم حتی به بلوغ نرسیده بود!) با هم عقد کردن! وقتی دارن راجع به این مسائل نظر میدن واسم از فحش هم بد تره! تفاوت نسل ها و تجربه و قدیمی بودن و. درک میکنم بیشعور نیستم ! اما خوب. دنیامون متفاوته! و من اعتقاد دارم آدم تا زمانی که زندست باید با جامعه به جلو حرکت کنه و در افکار قدیمیش تجدید نظر کنه!
+دختر عمم 22 سالشه و از نظر مامانبزرگم ترشیده ای بیش نیست! و چیزی که ناراحتم میکنه ایه که همش میگفت زود ازدواج نخواهد کرد! اما الان کم کم داره با مامانبزرگم هم عقیده میشه! و من به این فکر میکنم که نکنه سالها بعد یادش بره که تو جوونیش چنین آرزویی داشته و همین فشار رو به بچه و نوه ش بیاره؟!
+ مگه گناه بزرگتر از چپوندن این ایده به ذهن دختران جامعه داریم که این وظیفه ی توعه؟! دیشب داشتم دینی میخوندم کاملا روشن و صریح وظیفه ی دختران رو بیان کرده بود! دلم شکست خیلی!نمی دونم چی بگم! فقط یه چرا ی بزرگ و قرمز تو ذهنمه!
+ یکی از بزرگترین بدبختی ها اینه که نی هستن که از زندگیشون ناراضین و هر روز به خودشون و انتخابشون لعنت میفرستن ! اما چون این مسئله رو عرف میدونن دهن خودشون رو میبندن! و هر روز بقیه ی دختران رو هم به این سبک زندگی دعوت میکنن!
+ این عکسو ببینین. کاملا مرتبط به این موضوعیه که بیان کردم. هر وقت خانم ها به این باور رسیدن که شخصیتشون وابسته به یک سری کار های خاص نیست اونوقت میتونن شخصیت واقعی شونو پیدا کنن :
پ.ن: هیوا حوصله داری ها! نه حرف نزن! ویریس بوشو تی درسه بخوان!( پاشو برو درست رو بخون!)
قرار بود شب بیام و از روزی که ساختم بگم!
منتها اونقدری جون ندارم کلش رو توضیح بدم! فقط اینکه امشب بعد مدت ها تنها شبی هستش که با شرمندگی نمی خوابم! امروز روز خیلی ایده آلی برام نبود! اما خوب تونستم خودم رو جمع و جور کنم! و این باعث میشه امشب با خیال راحت بخوابم.
از طرف دیگه خیلی هم خوشحال نیستم! راستش دارم فکر میکنم که اگر هدفم رو از ته ته دلم دوست دارم پس چرا اینقدر همش سستی میکنم؟! وقتی هم خودم توانایی شو در وجودم میبینم و هم دیگران و حرکت شایسته ای نمی کنم ، اسمش میشه ناشکری ، مگه نه؟! دوست ندارم آدم نا شکری باشم! از ناشکری متنفرم!
انقدر تو زندگی تلاش کردم و زمین خوردم که دیگه بلند شدن برام سخت شده! کو اون هیوایی که روزی 3 ساعت گیتار میزد و 12 ساعت درس میخوند؟!
دوست ندارم بیشتر از این راکد باشم! آب راکد بو میگیره! متاسفانه منم دارم میگیرم! خدایا کمکم کن حرکت رو به زندگی برگردونم!
+مامانم هنوز بیداره و داره غذای فردا رو میپزه!مطمئنم زودتر از دو نمیخوابه و فردا دیرتر از شش هم بیدار نمیشه!و میره مدرسه و زودتر از 2 برنمیگرده! دارم با خودم فکر میکنم آیا من به عنوان بچش و خواهرم و پدرم لیاقت چنین چیزی رو داریم؟! اونا رو نمیدونم! اما من درحال حاضر ندارم! امیدوارم لیاقتش رو پیدا کنم! مامانم هدفش رو یه جا متوقف کرد و به شوهر و بچه هاش رسید. من هیچ وقت چنین کاری رو نخواهم کرد! اما سعی میکنم لیاقت این فداکاری رو داشته باشم ! حداقل اینکه زودتر از 2 شب کارم رو تموم نکنم و دیر تر از 6 صبح هم شروع نکنم! زندگی مامانم زندگی ایده آل من نیست( گاهی حس میکنم واسه خودشم نیست) اما من هییییییچ وقت هییییییچ وقت نمیتونم محبتاشو جبران کنم!
+دیروز به خانم "ز" گفتم من فلان مبحث رو تابه حال نخوندم و تستش رو هم نزدم، الان هم استرس دارم که نمی رسم پس میخوام بذارمش کنار! همون لحظه در حد ده دقیقه درس داد و رفت کتاب تست آورد و گفت بیا تستش رو بزنیم! سه صفحه تست زدم با یه غلط! خیلی ذوق کرد! و خیلی خیلی هندونه زیر بغلم گذاشت! گفت ببین من الان خیلی وقته میشناسمت و میدونی الکی تعریف نمی کنم!من بهت ایمان دارم! با تمام وجودم!و الان هم تواناییت بیشتر برام روشن شد! این دوماه رو خوب بخون! قطعا میتونی! من مطمئنم! دکتر "ن" ( یه دکتر معروف تو رشت)تا قبل سربازیش رشتش ریاضی بود و دوماه برای کنکور خوند و دورقمی آورد! تو میتونی! خودتو درگیر حاشیه نکنی و تمام تلاشت رو کنی میشه!
+امیدوارم درست راجع بهم فکر کرده باشه و من هم همت کنم .
+ یه دوستی فکر میکنه ازش دلخورم و هی پیام میده ولی من حوصله ندارم جواب بدم! به خودم گفتم آخر شب جوابشو میدم اما حوصله ندارم! ولی با این حال الان بهش پیام میدم که دلخور نیستم! به هرحال دوست ندارم این موضوعی بشه که امشب خوابش نبره!
+چشمام داره بسته میشه و حس میکنم صدای کلید های کیبورد این وقت شب رو اعصاب خانوادست! شبتون بخیر!
مامانم به خاطر اینکه امروز نرفتم آزمون بدم باهام قهرکرده!حتی صبح همزود بیدارم نکرد و هشت و ربع بلند شدم!
ملالی نیست! الان که بیشتر فکر میکنم میبینم که اگر میرفتم قطعا باهام بیشتر قهر میکرد و قطعا بابام هم باهام قهر میکرد!
نمیدونم شاید هم براش مهم بود که بدونه فارغ از نتیجه بچش اونقدر اعتماد به نفس داره و از خودش مطمئنه که سر جلسه آزمون بره!
چمیدونم والله!
ذهنم رو بیشتردرگیر نمیکنم !میرم که امروز هر کاری از دستم بر میاد انجام بدم!
شب میام از روز خوبی که خواهم داشت مینویسم!
زمانی که این وبلاگ را زدم گمان میکردم که دیگر هرچه درون دلم هست را میتوانم بریزم بیرون و خلاص شوم و حداقل چشم هایی هستند که برای نوشته هایم گوش شوند.
بعد از مدت کوتاهی متوجه شدم بعضی حرف هارا آدم نیاز دارد بیرون بریزد اما نه کسی بشنود نه کسی ببیند! آن مطالب را با رمز گذاشتم.
مدتی بعد فهمیدم که بعضی چیزها فقط باید در قلب آدم باشد و به هیچ وجه نباید نمود بیرونی پیدا کند.ان حرف ها را در ناخودآگاهم بیرون ریختم!
و اما دسته ی چهارم!امان از دسته چهارم نباید به آنها دست بزنی!نباید نزدیکشان شوی!مانند بمب ساعتی باید بگذاری بمانند!همانجا کز کنند!و زمانی که شمارش معشان تمام شد!بووووم!منفجر میشوند!و تو کاری از دست برنمی آید
و امان و امان و امان از دسته ی چهارم.
فردا اول ماه رمضونه و من برای سومین سال متوالی نمیتونم روزه بگیرم!
تا پارسال اصلا برای خودم مهم نبود! حداقل پارسال این موقع یادمه که باور داشتم خدایی وجود نداره!
تو یک سالی که گذشت خیلی سختی کشیدم اما همه و همه ش باعث شد به خدا نزدیک تر بشم! امسال خیلی ناراحتم که نمیتونم روزه بگیرم. اما برای اولین بار در عمرم تصمیم گرفتم بعدا قضای روزه هام رو بگیرم! و پیش خودم هر جور که در توانمه جبرانش کنم!
اصلا به هیچ وجه آدم مذهبی ای نیستم! اما به شدت مدتیه که میخوام زندگیم رنگ و بوی خدا رو بگیره!
برای این یه ماه نذر کردم. نذر کردم هر شب یه جزء قرآن بخونم. امیدوارم این ماه، ماه گشایش مشکلاتم باشه. امیدوارم این ماه خدا نگاهم کنه.امیدوارم عمم این ماه شفا پیدا کنه.امیدوارم این ماه روح و جسمم آماده ی رسیدن به هدفم بشه. امیدوارم لیاقت آرزوهام رو تو این ماه پیدا کنم.
خدای مهربونم! یه کاری کن این ذهن تب دارم آروم شه و تلاشم چندین برابر شه!
نمیتونم روزه بگیرم اما این ماه میخوام تا جایی که میتونم کم بخورم و حواسم به سلامتیم باشه.به هر حال این بدن امانت خداست پیش من و باید مواظبش باشم.
التماس دعا
راستی یادم رفت بگم! امروز تولدت یه ماهگی وبلاگمه!
ای ماوای حقیقی من مرسی که برای این یه ماه به هرچه که گفتم گوش دل فرا دادی و تو شادی ها و غم هام شریکم بودی!
مرسی که باعث شدی غمباد نگیرم!
یک ماه و 55 پست با من بودی! چیزایی رو از دلم بیرون ریختی که نمی دونستم وجود دارن!
120 ساله شی
خسته شدم.خسته.ای کاش فردا صبح بشه و گنجشکا بخونن و هوا بارونی باشه اما دیگه هیوایی نباشه.
خیلی دلم گرفته. خیلی یه بغض تو گلومه اما به خاطر مامانم نمیتونم رهاش کنم.
دوباره نادیده گرفته شدم.دوباره دیگری بهم ترجیح داده شد.بابام با وقاحت تمام بهم گفت خیلی خودخواهم و اصلا دلم برای دیگری نمیسوزه.
آخه چشماتو وا کن ؟!کودکی و نوجوانی من رو سر دیگران ازم گرفتی!حالا بهم میگی خودخواهم ؟شمایی که پر پر میزنی برای خواهرت هیچ میدونی شبا که دخترت داره میخوابه به چه چیزهایی فکر میکنه؟تاحالا ازش پرسیدی بابایی چی شده ؟! چرا نا ارومی؟!چرا خوابت نمیبره؟!
من یک سال تمام قرص اعصاب میخوردم و بابام نمیدونست!هزار بار جای اون قرصا رو تو اتاقم دید و من هربار بهش گفتم مال سرماخوردگیه! و نپرسید تو که سرما نخوردی چرا چرت و پرت میگی؟!!!!
از این دکتر به اون دکتر کولبار میکردم و حتی یه بارش هم بهش نگفتم!چون میدونستم سرزنشم میکنه!هیچ وقت یادم نمیره. یه غروب بود و من یه توده تو سینم احساس کردم. تو بارون غروب و سرما و زمستون بلند شدم رفتم مطب سونوگرافی و با کلی التماس راهم داد.رفتم و سونوگرافی انجام داد وگفت چیزی نیست!گفتم ایناهاش اینجا تودست من حس میکنمش!مطمعنم هست!مطمئنم غددلنفاوی م هم درگیر کرده !دوباره چک کرد و گفت چیزی نیست.
اومدم خونه و بابامفت تو الکی این کارا رو میکنی که درس نخونی!الکی الکی میری دکتر!
خدایا چرا یه بار نیومد بشینه بگه بابایی دردت چیه؟ چیا نمیذاره شب بخوابی؟!چرا فکر میکنی سرطان داری؟! بیا بریم مشاور !بیا بریم دکتر؟!
حیف. حیف.
شاید تنها امید این روز هام این بود که هیچی هم نداشته باشم خانوادم پشتمن و هر کاری بتونن برام میکنن.
اما الان اون هم ندارم یه ادم پوچ و بی معنی و بی مصرف. هیچ چیزی ندارم که دلم بهش خوش باشه. هیچ چیز ندارم که شخصیتم ازش ساخته شده باشه.
انقدری حالم بده که حتی دیدن "ش" هم خوبم نکرد.
ای کاش این آخرین غروب زندگی هیوا باشه.
از اینکه با بار خالی منتظرم مرگ نشستم خیلی میترسم اما این زندگی هم برام بی معنیه
دوست دارم چشمام رو ببندم و دیگه هیچ وقت وا نکنم.
از این زندگی پوچ و بی معنی خسته م.
جواب اسکن دوم عمم اومد. راستش ترس و ناراحتی قبل رو نداشتم و خیلی عادی و معمولی رفتار کردم:) انقدر فیلم پزشکی دیدم که همه آزمایشاشونو میدن من بخونم. مردیت گری ای شدم واسه خودم.
اسکن دست بابامه. چند دقیقه پیش صدام کرد برم بخونم. خوندمش. جمله جمله میخوندم و ترجمه میکردم .بابام هم گوش به زنگ هر "کاهش یافته" یا از بین رفته" ای بود! یه دوسه تا چیز پایین اومد اما تغییر زیادی نکرده بود. هنوزم متاستاز.هنوزم سرطان استیج 4. و تنگ شدگی رگ هاش که به چشمم جدید میومد. توده های سرطانی استخوانش که منشا بود هیچ تغییری نکرده بود.
گفتم بابا خوب نمیشه! گفت: این حرف و نزن کاهش یافته! گفتم : بابا باید قبول کنی! خوب نمیشه! شاید بتونن کنترلش کنن! به هرحال سرطان استیج 4 عه! گفت ولش کن دیگه نخون بذار توجاش.
و گوشی رو برداشت و زنگ زد به دختر عمه. گفت اسکن رو خوندم کلی چیز پایین اومده! کی میاین بریم دکتر نشون بدیم؟! گفت بعد از ظهر ! گفت میام دنبالتون رسیدین رشت زنگ بزنین! بغض گلومو گرفت.
وقتی بابام گوشی رو قطع کرد گفتم که بابا قرار بود بعد از ظهر باهام چشم پزشکی بیای عینکو عوض کنم که! گفت تهش اینه میبرمت میذارم خودت برگردی .
و دوباره
دوباره
و دوباره
دیگری رو به من ترجیح داد. خدا من رو ببخشه که این طور فکر میکنم! خوب خواهرشه! پاره ی تنشه! باید این کارا رو براش کنه!تو پای خواهر من خار میره من عذاب میکشم چه برسه به این بیماری! چه برسه به اینکه جون سومین خواهرش در خطر!
اما! اما! من هم به توجه احتیاج دارم! سخته ! خیلی سخت! سالهای زیادی از عمرم رو دیدم که بابام نگران بیماری خواهراشه!غمگینه! افسردست! آهنگ غمگین گوش میده! فکرش پیش اوناست! میبرتشون دکتر. سر عمه ی قبلیم بارها نصف شب بلند میشد و میرفت و من شاهد تمام اینا بودم. چهار پنج سال از سالهایی که برای هر بچه ای باید خاص باشه رو اونموقع من درگیر بودم! شاهد بیماری عمم! شاهد آب شدنش! شاهد اینکه حتی نمیتونست بلند شه بره دستشویی! شاهد اینکه داد میزد میگفت نمی خوام بمیرم! شاهد اینکه هر بار نگام میکرد تو چشماش میخوندم که فکر میکنه بار آخره! بابام رو سرزنش نمی کنم که چرا اجازه میداد من تو این محیط بزرگ شم. شخصیتم تو اون محیط شکل بگیره. اما . اما چیزی که میدونم اینه. تجربه ی اینها حق یه دختر بچه ی هشت نه ساله نبود.
اون تجارب در ناخودآگاهم ثبت شد و سال گذشته فوران کرد و روح و جسمم رو تیکه پاره! احساس میکردم توده ای در وجودمه که هیچ پزشکی نمیتونه تشخیصش بده! مطمئن بودم سرطان دارم. هر روز دکتر بودم . اما خبری نبود. تا سرآخر دکتر گوارش گفت برو روانپزشک!رفتم! افسردگی. فوران شدن خاطرات کودکی. این تجربیات برای یه بچه زیاد بود. به ولله زیاد بود. بهم دارو داد و حالم بهتر شد اما فکر نمیکنم هیچ وقت هیچ وقت فراموشش کنم.
نمیدونم این حرفم زشته یا نه اما چرا منی که کودکی و به تبع اون نوجوانی م و جوانیم صرف بیماری این و اون شد و آثارش رو تا آخر عمر باید به دوش بکشم ،چرا وقتی مریض میشم تک و تنهام؟! چرا باید بارم رو خودم به دوش بکشم؟!
پارسال به خاطر پنومونی بیمارستان بستری بودم! ساعت ها تنها میموندم! بابام به هیچ کس خبر نداد! گفتم چرا؟!گفت نگران میشن!
حق من اینه؟ نه جدا حق من اینه؟!
نمیدونم حسودیه یا نیاز به توجه. حتی وقتی میشنوم بابام میره دنبال داروهای عمم ناراحت میشم. گریه میکنم. نه به خاطر اینکه عمم در عذابه. به خاطر اینکه چرا بابام رفت دنبال کاراش. خدایا من رو ببخش. من کی انقدر حسود و بخیل شدم؟ من کی انقدر گدای محبت شدم؟!
نمیدونم چرا وقتی دعا میکنم عمم خوب شه ته ته دلم میگم زودتر خوب شه که بابام انقدر دنبال کاراش نره! واسه خونواده خودش وقت بذاره! خستگی و اعصاب خوردیشو برامون نیاره! امید هاشو به دختر عمم و نا امیدی هاشو به ما نده! خدایا! یه بار هم که شده من رو ترجیح بده!
یه بار میخوام به بابام بگم. بگم بابا هر وقت من سرطان گرفتم، هیچ وقت دنبال کارام نیا! دوست ندارم هلیا فکر کنه از خوشی و حق و زندگی اون زدی که بیای به من برسی حالم خوب شه! دوست ندارم این رو!احساس بدی بهم دست میده! از طرف دیگه وقتی مریض میشم دوست ندارم سعی کنی کمبودامو جبران کنی!همون طور که ارزش توبه با پیر شدن ادم کم ،ارزش توجه هم با مریض شدن کم میشه!
و من یه دختر بیست سالم که حسرت خیلی چیزا رو دلم مونده و یه عالمه غم و ناراحتی دارم که مجبورم و یاد گرفتم خودم به دوش بکشم .
ای کاش ای کاش و ای کاش یه بار بابا "هیوا" رو ترجیح بده .
نمیدونماین حرفم نشون از بیشعوریمه یا چی، اما میدونم چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه.
بابا یه نگاه به دور و ورت بنداز . شاید هیوای تو بیشتر از خواهرت محبتت رو نیاز داره .
+ خدایا به حق این ماه مبارکت تمام بیماران رو شفا بده .
شب مزخرفی داشتم کابوس تمام ترس های زندگیم رو دیدم! این ذهن تب دار لامصب حتی یه دونه شونم جا نذاشته بود .
بدترینش این بود که با ذوق نشسته بودم سر یه کلاس.احساس میکردم که روز اول دانشگاست! یه نگاه که مینداختم قیافه ی بچه ها برام آشنا بود!یه لحظه شک کردم ولی ازونجایی که تو کلاس پسر هم داشتیم با خودم گفتم دانشگاهه! ایول ! قبول شدم! اما.اما یهو در باز شد و معلم شیمی مون آقای "ن" اومد و شروع کرد به درس دادن . خدای من من هنوز پشت کنکورم.این چندمین باریه که یکی داره این مبحث رو بهم درس میده ؟! نمیدونم! حسابش از دستم در رفته!
همیشه وقتی شب ها کابوس میدیدم یهو بیدار میشدم و تپش قلب می گرفتم و دیگه خوابم نمی برد!
ولی الان میترسم! از این همه عادی شدن می ترسم! نمیدونم تاثیر قرص هامه یا اینکه سِر شدم . متاسفانه با آرامش به خوابم ادامه میدادم و کابوس پشت کابوس میدیدم!
وقتی بیدار شدم اولین کاری که کردم این بود وضو گرفتم و نماز قضای صبحم رو خوندم!دلم آروم نشد و دو رکعت نماز حاجت هم خوندم. نمی دونم چند تا نماز رو جیم زده بودم! حسابش از دستم در رفته! هیوا! آخرین باری که نماز خوندی کی بود؟! نمیدونم!
انقدری حوصله نداشتم که صبحانه بخورم. یه چای واسه خودم ریختم و با یه خرما خوردم! گرسنم هم نیست! نمی دونم چرا تازگی ها وقتی ناراحتم بر خلاف گذشته میل به غذا ندارم! خداروشکر این یه موردش به کارم میاد!
خسته شدم! از خسته بودن خسته شدم! از ناراحت بودن خسته شدم.
خدای مهربون هیوا ! توکل می کنم به خودت! این ذهن تب دارم رو آروم کن!یه دری به روم باز کن! آمین.
رشت قشنگم امروز بارون اومد! از پنج بعد از ظهر داره یه سره میباره!
همه ی گرما و حس بد و مریضی ها رو شست و برد!
اینم از گوشه چشم خدا به امروزم 3>
خدای مهربون هیوا ، هیچ میدونستی چقدر خوبی؟!
+ مادر فداشون شه ، گلای نازم پشت پنجره سیراب شدن
گنجشکا امروز کم میخونن! احساس خوبی ندارم! جدای از اون چون کولر روشنه پنجره بستست و همون صدای کم شونم نمیاد.
به شدت خوابم میاد دیشب 2 خوابیدم و صبح 7 بیدار شدم. احتیاج خیلی زیادی به یه چرت یه ساعته دارم اما تا بابا و هلیا نیان خونه نمیتونم بخوابم. هم غذارو گذاشتم گرم شه هم اینکه باید درو باز کنم.
یه بدی که پشت کنکور داره اینه که با اینکه صبح تا شب میمونی تو خونه که درس بخونی اما عملا ناخودآگاه باید یه سری مسئولیت هم گردن بگیری! به طور کلی هم یه فرد سر شلوغ به حساب میای و هم یه فرد بیکار! سال کنکورم هیچ کس ازم انتظار نداشت که ظرفای مونده ی صبح رو بشورم، میز صبحانه رو تمیز کنم و غذا رو واسه ظهر بذارم گرم شه.اما حالا چرا! و همین طور حس میکنم وظیفه دارم ! اما یه فمینیست کله شقی تو وجودمه که همش میگه چون دختری ازت این انتظارا رو دارن! اگه پسر بودی اینطور نبود!
+ یه چیزی که خیلی رو اعصابمه اینه که بابام بگه دختر که این کارو نمی کنه.تو دختری باید حواست به فلان چی باشه . یا به مامانم میگه بهش یاد بده چایی میریزه چایی تو نعلبکی و سینی نریزه و .هزار چیز دیگه! من واقعا خوشم نمیاد! و دلم میشکنه! و هر وقت دارم میز صبحانه رو جمع میکنم ، یا غذا گرم میکنم یا استکانای صبحانه رو میشورم ( کارهای در این حد پیش پا افتاده) با خودم میگم هیوا! بپا این کارا وظیفه ت نشه! بپا که شخصیتت متکی به این کارا نباشه! هیوا! به هر حال جوونی! بپا هیچ وقت هیچ انتخاب اشتباهی تو زندگیت نکنی! بعضی اشتباها راه پس و پیش ندارن!
و اون یکی هیوای درونم میگه زر نزن بابا! چهار تا استکانه دیگه! نمی شوری خودم میشورم! والله! این همه میخوری میخوابی تو این خونه حالا ازت خواستن یه استکان هم بشوری! ولله!
این چهار تا دونه استکان که فلسفه بافی نداره!
+ ای کاش بتونم این دیفالت رو از مغزم حذف کنم که چون دخترم گاهی ازم یه چنین چیزایی رو میخوان.آخرین جلسه ی کلاس قبل از عید داشتیم "ز.ح" رو هم میرسوندیم خونه شون. یادم نیست چی شد که تو ماشین یهو جلوی بابام گفت هیوا! ما هم کم کم باید آشپزی یاد بگیریم ها! خیلی ناراحت شدم خیلی ! دروغ نگفتم اگه بگم از چشمم افتاد! دیگه از اون لحظه دلم خواست هیچ وقت هیچ وقت آشپزی نکنم! من خیلی آشپزی دوست دارم! اما دیگه هیچ وقت هیچ وقت برای کسی چیزی نمی پزم.!!!!
+یه جایی خونده بودم که وقتی تو خیابون سر یه زن داد میزنی میگی برو ماشین ظرفشویی تو برون ، شاید برای تو فقط در حد یه حرف و شوخی باشه اما ممکنه ذهن اون رو تا ابد مشغول کنه!
+تنها کسی که وقتی چنین جمله ای میگه و من ناراحت نمیشم آقای "چ" هستش! گاهی میگه "نه حرف نزن!" یعنی چرت و پرت نگو! با اینکه این جمله به شدت میتونه اعصاب خورد کن باشه اما در مقابلش گارد نمی گیرم! نمی دونم چرا!
+نوشته های آلاء یه جهت به ذهنم داد که آدم نمیتونه اطرافیان و فامیلاش رو نادیده بگیره! روابط مهمه! تا حدودی موافقم! امیدوارم اونقدری در کارم ( موسیقی و زندگی بعد از دانشگاه) موفق بشم و شخصیت مستقلی بشم که اطرافیانم دیگه ازم انتظار نداشته باشن "خانم" باشم!
+پدربزرگ و مادربزرگم تو سن خیلی پایین ( پدربزرگم حتی به بلوغ نرسیده بود!) با هم عقد کردن! وقتی دارن راجع به این مسائل نظر میدن واسم از فحش هم بد تره! تفاوت نسل ها و تجربه و قدیمی بودن و. درک میکنم بیشعور نیستم ! اما خوب. دنیامون متفاوته! و من اعتقاد دارم آدم تا زمانی که زندست باید با جامعه به جلو حرکت کنه و در افکار قدیمیش تجدید نظر کنه!
+دختر عمم 22 سالشه و از نظر مامانبزرگم ترشیده ای بیش نیست! و چیزی که ناراحتم میکنه ایه که همش میگفت زود ازدواج نخواهد کرد! اما الان کم کم داره با مامانبزرگم هم عقیده میشه! و من به این فکر میکنم که نکنه سالها بعد یادش بره که تو جوونیش چنین آرزویی داشته و همین فشار رو به بچه و نوه ش بیاره؟!
+ مگه گناه بزرگتر از چپوندن این ایده به ذهن دختران جامعه داریم که این وظیفه ی توعه؟! دیشب داشتم دینی میخوندم کاملا روشن و صریح وظیفه ی دختران رو بیان کرده بود! دلم شکست خیلی!نمی دونم چی بگم! فقط یه چرا ی بزرگ و قرمز تو ذهنمه!
+ یکی از بزرگترین بدبختی ها اینه که نی هستن که از زندگیشون ناراضین و هر روز به خودشون و انتخابشون لعنت میفرستن ! اما چون این مسئله رو عرف میدونن دهن خودشون رو میبندن! و هر روز بقیه ی دختران رو هم به این سبک زندگی دعوت میکنن!
+ این عکسو ببینین. کاملا مرتبط به این موضوعیه که بیان کردم. هر وقت خانم ها به این باور رسیدن که شخصیتشون وابسته به یک سری کار های خاص نیست اونوقت میتونن شخصیت واقعی شونو پیدا کنن :
پ.ن: هیوا حوصله داری ها! نه حرف نزن! ویریس بوشو تی درسه بخوان!( پاشو برو درست رو بخون!)
مطمئنم یه جایی از وجودم ، یه گوشه ای از ذهنم کز کرده
زانوهاش رو بغل کرده و اشک میریزه
منتظره دستش رو بگیرم و بکشمش بیرون
همون دختری که شکست و نا امیدی تو کلش نمی رفت
همون دختری که تا نفس اخر میجنگید.
خسته شدم
انگیزه ندارم
هدفم مثل یه پارچه ی قرمز واسه یه گاو دست و پا شکسته ست
یا حداقل گاوی که فکر میکنه دست پاش شکسته .
باید دست خودم رو بگیرم .به خودم آرامش بدم ، بگم هیوا اگه نشد نشد ، من پیشتم ،دستت رو میگیرم دوباره با هم بلند شیم .
خیلی وقت به فکر خودم و روح روانم نبود
خیلی وقته به خودم آرامش ندادم
از خیلی وقت پیش از 14 سالگیم.6 ساله6سال.
همش دویدمو نرسیدم و هر دور رو خسته تر از دور قبلم ادامه دادم تا اینکه به قول هلیا شدم به حون فلج و کور *-*
نمیدونم چی میشه
نمیدونم جمعه ی بعدی این موقع چه حسی دارم
حتی نمیدونم ایا فردا از خواب بیدار میشم یا نه
اما چیزی که میدونم اینه
باید دست خودم رو بگیرم و خودم رو نوازش کنم.
هیوا خسته عست
انقدر خوردم که دارم میمیرم.وقتی لول استرسم بالا میره مثه گاو نشخوار میکنم و مثل خرس میخوابم :/ اعتراف میکنم :)
این فلوکستین بی صاحاب مثلا قرار بود این مشکلم رو حل کنه ها! اما نکرد! روزی 60 میلیگرم فلوکستین شوخی نیست ها! ولی تاثیر نداره لامصب!
مدتی دوباره تنگی نفس و سنگینی سینه دارم . وزنم تغییر نکرده میدونم دلیلش چیه. این یه هفته هم بگذره برم ببینم چه کوفتیه.
امروز خیلی نا خوداگاه داشتم واسه د وباره پشت کنکور موندن برنامه میریختم ! خیلی عصبانیم از دست خودم ! این رفتار باعث میشه یه هفته ی آخر رو وا بدم! من خودم رو میشناسم ! پارسال هم دقیقا همین طور شد!
حدودا 100 ساعت وقت مفید میتونم داشته باشم توی این مدت اگر مثه آدم بچسبم به درس و مقش لامصب.
فکر کنم صد ساعت کافی باشه نه؟!
میتونم ، نه؟!
چند صد سال پیش بنجامین فرانکلین راز موفقیت خودش رو به جهانیان اعلام کرد: هیچ گاه کاری را که میتوانی امروز انجام دهی برای فردا نگذار! این همون مردیه که برق رو کشف کرد! فکر میکنی که بیشترمون باید به حرفی که زده گوش کنیم. نمی دونم چرا ما کارهامون رو عقب میندازیم، اما حدس میزنم که این کار ربط زیادی به ترس داره. ترس از شکست، ترس از درد،ترس از رد شدنگاهی این ترس فقط به خاطر اینه که باید تصمیمی رو بگیریچه اتفاقی میوفته اگر اشتباه کنم؟! چه اتفاقی میوفته اگر اشتباهی کنم که قابل جبران نباشه؟! هر چی که باشه، این یه واقعیته : زمانی که درد و رنج حاصل از انجام ندادن کاری بدتر از ترس انجام دادنش بشه، انگار که داریم یه تومور بزرگ رو با خودمون حمل میکنیم
مردیت گری ـ سریال آناتومی گری
آیا شما اشتباه جبران نشدنی تو زندگیتون داشتین؟! ایا تا به حال با دستای خودتون به خودتون آسیب زدید؟!
آیا تونستین تا جایی که میتونین سعی کنید برای خودتون جبران کنید و از دل خودتون در بیارین؟! آیا بعدش خودتون رو بخشیدید؟؟!
+ برام بنویسین. من هم تو پست بعدی راجع به خودم مینویسم.
انقدر این مناجات زیباست که در وصف نمی گنجه.
راستی یادم رفت بگم! امروز تولدت یه ماهگی وبلاگمه!
ای ماوای حقیقی من مرسی که برای این یه ماه به هرچه که گفتم گوش دل فرا دادی و تو شادی ها و غم هام شریکم بودی!
مرسی که باعث شدی غمباد نگیرم!
یک ماه و 55 پست با من بودی! چیزایی رو از دلم بیرون ریختی که نمی دونستم وجود دارن!
120 ساله شی !
همسایمون از کربلا اومده و براش پرده زدن. امروز خیلی اتفاقی نوشته هاشون رو خوندم! دیدم زیر یکی شون نوشته از طرف: "داماد و دختر!"خیلی تعجب کردم!
هیچ توضیحی نمیدم چون درد آنجا که عمیق هست به حاشا برسد!
اما یه سوال دارم!
اگر پدر و مادر اون داماد گرامی مشرف میشدن کربلا آیا ایشون حاضر بودن زیر پرده بنویسن از طرف : "عروس و پسر!"؟!!!
و این قصه تا به ابد ادامه داره.
+ آقاشون بهشون ولایت داره خوب!!!! این حرفای زشت چیه میزنم؟!!!
چهارده پونزد سالم بود و مثل اکثر نوجوونا فکر میکردم رویایی ترین روز زندگی هر دختری عروسیشه!عروسی یکی از بستگان دعوت بودیم. وقتی عروس و داماد رو دیدم قند توی دلم اب شد که یعنی میشه یه روز من جای اون باشم؟خودم رو تولباس سفید و کفش پاشنه بلند تو بغل داماد تصور میکردم و دلم قنج میرفت! تو اون لحظه اون دختر برای من بزرگترین الگو شده بود! چقدر صورت تر و تمیز و خوشکلش رو دوست داشتم و به ابروهای پرپشتم لعنت فرستادم چون از ترس معاون مدرسه نمیتونستم برشون دارم! اون لحظه خودم روچندین پله عقب تر از اون دختر میدیدم و لحظه ای که اون دختر داشت تجربه میکرد بزرگترین رویای هیوای چهارده ساله بود!از نظر هیوای اون موقع بقیه چرت میگفتن و اصلا برای من مهم نبود که دختره دبیرستان رو ول کرده و با یه پسر بیکار که عاشقش بود و خانوادش مخالف بودن ازدواج کرده!مهم برام این بود که اون لحظه ای که اون دختر داشت تجربه میکرد رویای من بود!
شش سال گذشت !و ورق در عرض این شش سال کمکم برگشت!
بعد ازدواجشون دختره مجبور شد خونه مادر شوهرش زندگی کنه و اون ها هم گفتن خرج و مخارجش به ما ربطی نداره!ما از اول مخالف بودیم! و مادر دختره مجبور شد خرج دختر و دامادش رو بده.به جز سال اول زندگیشون دیگه هیچ وقت تن دختره لباس جدید ندیدم . همش لباسای این و اون رو میپوشید. شوهرش تبدیل به یک ادم خلافکار حرفه ای شد. می افتاد تو خیابون و دعوا میگرفت تا پول دیه بگیره! اختلافات با خانواده مادر شوهرش به حدی بالا گرفت که مجبور شدن از اونجا برن تو یه خونه ی بیست متری بدون اتاق !دختره تو سن هفده سالگی شکمش اومد بالا! و قوز بالا قوز!نونخور اضافی و بدبخت کردن یه بچه ی بیچاره!روز به روز اوضاعشون بدتر و بدتر!دختره فقط دوسال از من بزرگتره اما وقتی ببینیش قیافش عین یه زن چهل ساله! به قول"س" تو غلطی که کرده بدجوری گیر کرده اما نمیتونه هیچ کاری کنه و واسه طلاق هم هیچ حامی ای نداره چون زندگیشو خودش انتخاب کرده.
و شاید که نه حتما زندگی ای که من الان دارم هر چقدر هم مزخرف برای اون یه رویای دست نیافتنیه.
و پدرم هم هرچقدر از لحاظ روحی ازارم داده باشه مطمئنم که هیچ وقت نمیذاشت چنین بلایی سر زندگی خودم بیارم.
این پست رو گذاشتم که اختصاصا راجع به پشت کنکورم بنویسم!
میخوام هر روز احساسات و تجاربم رو بیام و توی کامنت های این پست بنویسم!
اگر که کنکوری یا پشت کنکوری ( و یا حتی محصل و دانشجو ) هستید بیاین زیر این پست هر چه دل تنگتون میخواد بنویسید و بیاین به هم دیگر انگیزه بدیم!
باشد که این پست هم خاطره ای برای بعد از قبولی ما باشه و هم انگیزه ای برای سایر بچه های سالهای آینده!
+ لینک این پست رو توی بیو گذاشتم تا دسترسی بهش آسون تر بشه! منتظر حضور گرمتون هستم!
بابام رفته مثلا به بهانه ی آشتی کیک گرفته و حتی یه کلمه حرف هم نزده. برداشته گذاشته رو میز و به هلیا گفته برو به مامان و هیوا بگو اگه دوست دارن بیان!!!!!!!!!!!!! خودشم با قیافه ی اخم کرده کیک رو بریده بود و داشت میخورد!
خیلی بهم برخورد! خیلی خیلی خیلی!
شاید بگید دیوانم ! شاید بگید چقدر خودخواهم! اما من میدونم که بابام این قیافه ها رو فقط واسه ما میگیره! اگر کس دیگری غیر ما اگه قد یه سوزن ازش دلگیر بود تمام توانش رو به کار میبرد که از دلش دربیاره! اما به ما که میرسه.
راستش بحث این نیست ها! ما کلا نمیتونیم خیلی قهر بمونیم! همیشه یکی میره گل میگیره یا شیرینی و کیک میگیره و ختم به خیر میشه! اما همیشه سر این موضوع مشکل حل نشده باقی میمونه و هرچی میگذره بزرگ تر و بزرگتر میشه! خداییش مسئله ی این دفعه( که قطعا فقط مربوط به این دفعه نبود و سالها حرف پشتشه) رو نمیشه فقط با یه کیک ختم به خیر کرد! باید گفتگو کرد! باید بابام جرئت کنه بشینه تا حرف بزنیم! بشینه تا وظایف همدیگه رو به هم یادآوری کنیم!
خودخواهی اینه که یه کیک بگیره و صورت مسئله رو پاک کنی!!!!!
تصمیم گرفتم تا نیومده گفتگو کنیم اندکی هم چراغ سبز نشون ندم!
بابام هر وقت ذهنش مشغوله و پشت میز کارشه ناخود آگاه افکارش رو به طور نامنظم روی چرک نویس های روی میزش میاره!
امروز صبح چرک نویس با خودکار نارنجی توجهم رو به خودش جلب کرد! با اینکه باهاش قهر بودم اما نوشته های نامنظم رو خوندم! دلم کباب شد!
دوباره چون ایرانی بود یه انتشارات خارجی مقاله شو رد کرد! روی چرک نویسش بدخط نوشته بود به انگلیسی : آیا توضیحی دارید؟! و زیرش جواب داده بود ما مجاز به چاپ مقالات از ایران نیستیم!
فهمیدم این قسمتی از آخرین ایمیلیه که دریافت کرده! خیلی سخته بعد از این همه جون کندن جوابش این باشه! توی یک سال اخیر خیلی اذیت شد! چند بار کنفرانس های خارجی دعوت شد و نتونست بره! حتی یه بار رفت چند ملیون هزینه ویزا کرد اما بلیط ها و هزینه ها اونقدری کشید بالا که بیخیال شد!
یادمه زمانی که تیزهوشان قبول شده بودم من رو نشوند و گفت ببین ک داره اینطوری زحمت میکشه براتون و چنین مدرسه ای براتون فراهم کرده که فردا پس فردا که کاره ای شدین کون رو ول نکنین برید! به کون خدمت کنید! برید خارج درس بخونید و برگردید کون رو آباد کنید! میدونم درکش برات مقداری سخته اما روی حرفم خیلی فکر کن! و من اون موقع قکر کردم و درک کردم و قانع شدم!
اما اوضاع به قدری خراب شد که
گوشه ای دیگه از چرک نویس باراها نوشته بود استرالیا! استرالیا! استرالیا! مدت هاست که حرفش رو میزنه! اما چند وقت اخیر بعد از مشکلاتی که پیش اومده براش یه جورایی داره قطعی میشه براش!
مامانم که قبلا حرف خارج رو میشنید جوش میاورد افتاده دنبال اینکه زبانش رو قوی کنه!
و خواهر کوچولوم هلیا هم داره به وسع خودش زبان یاد میگیره!
بوی مهاجرت بدجور تو خونمون میاد!
همه قانع شدن!
احتمالا تا چند سال دیگه کوچ کردیم
امروز دلم سوخت و آتیش گرفت برای بابام .میخواد بره جلو اما نمی ذارن . تلاش میکنه اما نتیجه نمیده.
دلش میخواد بره . بره یه جایی که زحمتاشو ببینن.
هعییییی.
این از اولین معرفی نامه ی فیلم وبلاگ من!
دیروز بعد از خوندن پست فاطمه تصمیم گرفتم هرچه زودتر راجع به این بنویسم! مدت ها بود تو ذهنم بود اما حوصله نداشتم! احساس میکنم بعد از چند تا پست اخیر که کاملا از نوع " ما همه میمیریم ، ما همه غرق میشیم!" بود این تنوع خوبی باشه!
سعی میکنم داستان رو لو ندم اما تا جایی بیان میکنم که موضوعش مشخص بشه.
داستان از اونجایی شروع میشه که پسر یکی از ساکنین قلعه ی آسمان پزشکی قبول میشه و یه جشن ترتیب میدن. قلعه ی آسمان یه مجتمع مسی هست که افراد سرشناس از جمله پزشکان و وکلا همراه با خانوادشون اونجا زندگی میکنن و تمام نیرو و توانشون رو به کار میگیرن که فرزندشون بهترین رشته ی سه دانشگاه برتر کره رو قبول شه! لفظ "sky" در واقع سر واژه ی سئول ، کره و یونسی هستش که سه دانشگاه برتر کره ی جنوبی محسوب میشن. اما از اونجایی که این افراد هرکدوم از روابط و قدرت خاصی بهره مندند تلاش میکنن این مسیر رو برای فرزندشون هموار تر کنن یا در واقع این مسیر رو دور بزنن! و توی این راه هم از هیچ عمل ناشایستی دریغ نمی کنن! پایین کشیدن، قتل و توطئه برای سایر دانش آموزان مسئله ای بسیار طبیعی برای این خانواده ها محسوب میشه!
در این بین معلمی پیدا میشه که بسیار سرشناسه و هر سال تنها یک دانش آموز رو با احتمال قبولی 100 درصد و با یک دستمزد نجومی قبول میکنه! در این بین فقط یکی از ساکنان موفق میشه که فرزندش رو تحت تعلیم این معلم قرار بده! اما بین یه دوراهی خیلی بزرگ گیر میوفته! یک اینکه این معلم پس از قبولی با دانش آموزانش قطع رابطه میکنه و اتفاقات ناگواری از جمله خودکشی،ترک تحصیل و از هم پاشیدن خانواده برای دانش آموز می افته در حالی که برترین رشته ی این سه دانشگاه رو قبول شده !( اون پسری هم که در ابتدا گفتم همین وضعیت براش پیش میاد و ماجراش هم تا پایان ادامه داره!) و دو اینکه این معلم 100 درصد میتونه باعث بشه بچه ش قبول بشه!
در طول داستان شاهد کلنجار های این مادر با خودش هستیم که از طرفی فکر میکنه این معلم برای بچه ش خطرناکه و از طرف دیگه به شدت دوست داره بچه ش قبول بشه و با خودش میگه بچه ی من با دیگران فرق داره و این اتفاقات براش نمی افته! این که چه تصمیمی میگیره و چی میشه رو خودتون ببینید!
داستان بیشتر حول محور زندگی این فرد میچرخه اما هر قسمت نگاهی هم به زندگی و کلنجار رفتن های سایر ساکنین هم میندازه! پدری که پسرانش رو حبس میکنه تا درس بخونن! مادر خل و چلی که امون پسر بچه ش رو بریده! دختری که برای رهایی از استرس ی میکنه و مادرش میدونه اما واکنشی نشون نمیده تا بچش آسیب روحی نبینه!دختری که به اجبار پدرش رفته خارج درس بخونه اما سر آخر رقاص میشه! مادری که به بچش سخت نمیگیره و توسط همه قضاوت میشه! و
و دوقسمت آخر هم پرده از راز اون معلم برداشته میشه!
راستش رو بگم وقتی خودم ابتدا کاور و خلاصه ی داستان رو خونده بودم اصلا تمایل به شروع نداشتم و فکر میکردم کلیشه ایه! اما از سر بیکاری شروع به دیدنش کردم و پی بردم از قوی ترین سریال هاییه که دیدم! و کاملا مجذوبش شدم!
ژانر سریال درام، خانوادگی،ماجراجویی و گاهی هم کمدیه.
نمره ی فیلم هم بسیار بالاست! تو imdb ، 8.7 , و تو mydramalist ، 9.2 از ده هست!
شدیدا توصیه میشه!
من که بعد از دیدنش احساس کردم انگار این سریال رو از روی زندگی ایرانیا ساختن!
از
اینجا میتونین دانلودش کنید.
بعد از اینکه دیدید نظرتون رو درمیون بذارید.
مرسی ^ـ^
توی دو روز گذشته وزنم 4 کیلو کم شده و من هیچ توضیحی براش ندارم! یه جورایی میترسونه من رو! چون یک اینکه سابقه نداشته و دو اینکه من اصلا چند روزه رژیم نیستم!
البته چند کیلو پایین اومده بودم دو سه روز خیلی زیاده روی کردم میرفتم رو ترازو 2 کیلو بیشتر نشون میداد. احتمال داره که اون دو کیلوی کاذب به خاطر حجم غذای معدم یا آب بدنم ه خاطر قرص LDبوده باشه!
اما هیچ توضیحی برای باقیش ندارم! اون دو کیلو چه جوری کم شده آخه؟!!!!!
تو اینترنت خوندم که کاهش وزن ناگهانی یکی از علائم سرطانه! خداییش مثل چی ترسیدم! با اینکه تازه ازمایش دادم این هفته میرم دوباره همه رو از نو میدم! خدا کنه طبیعی بوده باشه!
+ این ترازوی خاک برسر همیشه وزن همه رو قاطی پاتی نشون میداد ها! حالا واسه من آدم شده هرجای خونه میذارمش و هر چند بار که از صبح خودم رو وزن میکنم دقیق دقیق یه چیز نشون میده!
+ از این پست غافل نشید ها!
حوصله ی بابام رو ندارم .خیلی رو اعصابه. قهر بودیم بهتر بود
امروز بهم میگه توهمی!!! میگه از بس قرص خوردی همش توهم میزنی!!!! دخترشو به خاطر مریضیش مسخره میکنه!
حوصله شو ندارم. احساس میکنم باعث میشه نا امید بشم.
امروز بهم میگه چقدر فیلم بازی میکنی اخه!!!! اینکه دیشب تا خروسخون موندی درس خوندی فیلمته! میخواستی سر ما رو شیره بمالی!
واسم خیلی عجیبه که چرا اینجوری فکر میکنه! خودش که اون ساعت خواب بود و من هم سه ساعت از اتاقم بیرون نیومدم! دقیقا چجوری خواستم چنین کاری کنم؟!!
حوصله شو ندارم. خدایا نذار حرفاش روم تاثیر بذاره . خدایا نذار من رو عقب بکشه.
+ خدایا من این گلایه ها رو میکنم که خالی بشم. پدرم رو سلامت بدار.
روزم رو با این کلیپ شروع میکنم.
شما هم باهمین شروع کنید.
امروز قطعا روز بهتری از دیروزه.
پست مربوط به کنکور
دیشب هیوا از خودش خسته شد. نشست با خودش صحبت کرد!گفت ببین هیوا تکلیف من رو روشن کن !ایا هدف داری !ایا وجودت تمناش رو میکنه؟! نمیگم حتما داشته باش! فقط تکلیف من رو روشن کن!میخوای یا نه ؟!حاضری تلاش کنی یا نه؟!
هیوا سکوت کرد.جوابی نداد. چون خودشم نمی دونست!
اما دیگه نمیتونست توی بلا تکلیفی باقی بمونه! با خودش یه قرار گذاشت. گفت ببین هیوا میخوایم بفهمیم با خودت چند چندی ؟! امشب سعی کن این کتاب رو کامل یه دورهمراه جزوش بخونی ! خیلیه میدونم ! هفت هشت ساعت وقت میخواد میدونم! اما اگه میخوای خودت رو دریابی بشینبدون اینکه به ساعت نگاه کنی ،بدون اینکه به صفحات باقی مونده نگاه کنی ،بدون اینکه استراحت کنی سرترو بنداز پایین و این رو تمومش کن! خواب به چشات اکمد محل نده،اگر مغزت ورودی نداشت محل نده!مجبورش کن ورودی داشته! شده تا خروسخون بیدار بمونی تمومش کن!اجبار نیستا!اگر میخوای!اگر میخوای بفهمی لیاقتش رو داری یا نه!
هیوا مثل همیشه دنبال نشونه بود!قرآن رو باز کرد!خدا باهاش حرف زد!دوباره ایه خوشگلاشو نشونش داد!
هیوا بیدار موندودرس خوند ،کی به ساعت نگاه مینداخت اما سریع نگاهشو میید!مامان اومد بهش گفت هیوا بسه بگیر بخواب فردا بخون!گوش نداد! سرش رو انداخت پایین و ادامه داد !
ساعت شد سه و سی پنج دقیقه صبح و هیوا کتاب رو تموم کرد!
هیوا به خودش افتخار میکرد!
هیوا فهمید لیاقتش رو داره!
هیوا بعد مدت ها وقتی رفت تو تخت خوابش ساعت رو زنگ گذاشت که فردا به موقع برای تلاش بلند شه!
+مامان گفت چه فایده فردا تا ظهر میگیری میخوابی! حرفش رو قبول ندارم وازین دید نگاه نمی کنم! امشب شاید همون نقطه عطفی باشه که نیازش داشتم!بعد مدت ها فهمیدم بالاخره میخوام یا نه!
به ساعت 3وپنجاه و یک دقیقه ی بامداد 28اردیبهشت 98.
این پست پیداتون نیستا!!!!
خسته ام.
میترسم از خودکشی.اینکه زنده بمونم ! فلج بشم ! معلول بشم!
بهش فکر میکنم اما . ای کاش یه راه 100 درصدی بود!
نه ازین راه ها که بچه دبیرستانی ها برای جلب توجه انجام میدن.
تنها راه اسون و بدون دردی که میشناسم احتمال موفقیت کمتر از 20 درصد داره!
هعه!
بگیر این زندگی رو که من مردش نیستم.
قبل اینکه من تمومش کنم خودت تمومش کن!
از خواب پریدم و چشم های بدون عینکم رو بادومی کردم تا بفهمم ساعت چنده. باورم نمیشد ساعت چهاره! نمیدونستم بهش میخورد چند باشه اما چهار نمیخورد! به مغزم فشار اوردم و با دلیل و برهان این فرضیه ک ساعت چهار نیست رو رد کردم! بعدش تلاش کردم که به خاطر بیارم ناهار چی خوردم! و خوب قبول کردم که ساعت چهاره!
یادم نیست از ساعت چند خوابیدم اما این خواب بی صاحاب اندازه ی یه عمر ازم انرژی گرفته بود! انگاری 10 ساله دارم کابوس میبینم! کابوس های من مدل خودمن! تمام ترس هام یهو تو کابوس با هم اتفاق می افتن! خواب وحشتناک نیست ها! ازین خوابای ماورایی و جن و پری هیچ وقت نمیبینم! وقتی بیدار میشم اعصاب خوردی ای از کابوسم ندارم اما انقدری خود کابوس فی نفسه ازم انرژی گرفته که حتی ت دادن بدنم هم سخته! قرص هام یکم این ور اونور شده و چند روز نا منظم خوردم وگرنه قاعدتا وقتی اوضاع استرس و . اکی باشه من اینقدر کابوس نمیبینم!
+ ازین به بعد سعی میکنم خودم رو توی خواب قانع کنم ! به هیوای توی خوابم میگم ببین! تو هیچ وقت اینقدر بدبخت نیستی و کائنات اینقدر برضد تو نیست که همه ی ترس هات با هم براورده شه!
دیروز وقتی ساعت یک رسیدم خونه دیگه هیچ حال بر من نمانده بود! قرار بود صبح زود بزنم بیرون که تا گرم نشده خونه باشم اما کلاس هام طول کشید و تو مطب و داروخونه وقتم گرفته شد.قشنگ در گرم ترین ساعات روز زیر اشعه ی مستقیم خورشید بودم! تمام لباسام خیس عرق بود.
خلاصه خسته و مونده اومدم خونه و ناهار هم هنوز اماده نبود! تا اماده بشه قسمت چهار هیولا رو گذاشتیم نگاه کنیم.بعدش از شدت خستگی و پر خوری بیهوش شدم تا غروب ! وقتی بیدار شدم خیلی ناراحت و بی انرژی بودم! دوست داشتم با یکی حرف بزنم! اما هیچ کس به ذهنم نمی رسید! هیچ کس خونه نبود! کانتکت گوشی رو باز کزدم و به "ص" و "س" زنگ زدم و جفتشون جواب ندادن ! اصلا یادم نبود! "س" که اون ساعت تو کلاس بود و "ص" هم از سر کار تازه برگشته بود و خوابیده بود قطعا! خوب دوتا از سنگ صبورام در دسترس نبودن! و میتونم بگم تنها دو سنگ صبورم ! یکم دیگه بالا پایین کرذم و رسیدم به اسم مامانْ و.ی.ک.ی. اولین بار با مامان و.ی.ک.ی زمانی اشنا شدم که خیلی کوچیک بودم و برای یه کنفرانس اومده بودن شهر ما. دور ترین تصویری که ازش توی ذهنم دارم همینه! توی کنفرانس های سالانه میدیدمش معمولا. همسر یکی از اساتید بزرگ اون رشته بود و همیشه همراه همسرش! از اون خانم های سالخورده که دوست داری پای حرفاش بشینی و فقط سکوت کنی که صحبت کنه! یادتونه گفته بوددم من یه روح پیرم؟!
تا پارسال ایشون برای من خانم دکتر "م" بودن! کاملا رسمی باهاشون صحبت میکردم و به رسم ادب همواره فاصله رو حفظ ! اما پارسال که رفته بودیم کرمان و دوباره ملاقات کردیم آنچنان به هم نزدیک شدیم و سنگ صبور هم شدیم که خودمون هم نمیدونیم چه شد! من تازه کنکور داده بودم و با اضافه وزن نجومی و صورت پف کرده و رتبه ی خراب و چند ماه دور بودن از گیتار حال مناسبی نداشتم و حتی کلی با مامان اینا دعوا گرفتم که من این سفر رو نمیام و خجالت میکشم ! آبروتون میره! اما الان هزار بار خدا رو شکر میکنم که اون سفر رو رفتم !
اون سفر باعث شد در عرض مدت کوتاهی خانم دکتر "م" برای من تبدیل به مامان و.ی.ک.ی بشه! توی اون سفر چند روزه ما خیلی با همدیگه صمیمی شدیم ! خیلی خیلی! خیلی خیلی خیلی!
و شماره هامون رو رد و بدل کردیم تا عکسایی که با هم گرفته بودیم رو به هم بدیم! گذشت تا نتایج کنکور اومد! اولین کسی که بهم زنگ و باعث شد از وضع اسفناک اون روزا دربیام مامان و.ی.ک.ی بود! تنها کسی که وقتی نصیحتم میکرد ناراحت نمیشدم هیچ ، ه کلمه به کلمه ش رو به گوش جان می سپردم ! چند ماه گذشت و دیدم یهو بهم زنگ زد ! گفت دیشب خوابت رو دیدم نوه ی گلم! توی یه جنگل سرسبز بودیم و یهو تو اومدی دستم رو گرفتی و گفتی بیا از این ور بریم ! تعبیرش این میشه که یه در به روی هر دومون باز میشه! بهم گفت به همه گفم من یه نوه ی گل رشت دارم! گفت بی نهایت دوستم داره و همش به فکرمه! پشت تلفن برام یه آواز انگلیسی خوند که قلبم لرزید! سالهای سال انگلیس زندگی کرده و اکثر شعر ها و ضرب المثل هایی که به کار میبره انگلیسیه! مدت هها گذشت و ما روز به روز به هم نزدیک تر و و نزدیک تر شدیم !
دیروز وقتی به اسمش رسیدم یکم با تعلل بهش زنگ زدم ! احساس میکردم شاید یکم مزاحم باشم! با تلفن خونه زنگ زدم. همسرش گوشی رو برداشت و گفتم میتونم با ایشون صحبت کنم ؟! گوشی رو دادن به مامان و.ی.ک.ی و تا سلام کردم گفت قربونت بر م دلم برات حسابی تنگ شده بود و به یادت بودم! اما گفتم شاید زنگ میزنم مامان اینا دوست نداشت باشن! گفتم شما از مادر بزرگمم به من نزدیک ترین ! این چه حرفیه ! من ناراحت میشم ! کلی باهم صحبت کردیم و دوباره کلی بهم انگیزه داد! بهم گفت برام نذر کرده ! گفت ایشالله قبول بشی نذرم رو ادا میکنم! بهم گف با خدا صحب کن! با خودت صحبت کن! صدقه بده! خودت رو باور داشته باش! حتی یه لحظه هم به هیچ "شاید"ی فکر نکن! خلاصه کوه انرژی و احساس شدم !همون لحظه مامانم رسید خونه و گوشی رو دادم بهش! مامانم بهش گفت شما مثل خانواده ی ما میمونین! مزاحم چیه! ما خیلی خوشحال میشیم صداتون رو میشنویم ! مامانم خیلی مامان و.ی.ک.ی رو دوست داره و حتی الگوشه! انقدررررر مامان و.ی.ک.ی عشق خالصش رو به پاهام میریزه که حد نداره! انقدر بهم درس میده که حد نداره! تصمیم گرفتم هر هفته بهش زنگ بزنم! هر هفته صداش رو بشنوم! خدا بهش هزار سال عمر بده د ر کنار همسرش!
+ سر یه مسئله ای از روز قبل از عید تا الان ام قهرم. دلیل دعوامون هم این بود که مادربزرگم سالهاست بین مامان و خاله م فرق میذاره و همیشه جلوی من و هلیا میگه مامانت فلان کرد بیسار کرد! وقتی بچه بودم قبول داشتم حرفش رو! اما هرچی بزرگتر میشم میفهمم مامانم عجب صبور و جلودار بوده! و حق رو به مامانم میدم! روز قبل از عید من و هلیا خونشون بودیم و سر یه مسئله ای عصبانی شدم و یکی پشت دست هلیا رو زدم و هلیا لج کرد و گیره کرد ( حالا بماند که من همیشه تحت ظلم هلیا واقع ام! تا هش نازک تر از گل میگم ده ها مشت تو شکمم حواله میکنه!دهه هشتادیا گودزیلان به ولله!) خاله م هر چی از دهنش در اومد به من گفت و به معنای واقعی کلمه بهم بی احترامی کرد! مادربزرگمم گفت از مامانش یاد گرفته دیگه!!!!!! و دوباره پشت سر مامانم گفت! به قدری عصبی شدم که فورا با اینکه راه رو بلد نبودم ( شهر خودمون نیستن و نیم ساعت فاصله ست) هلیا رو همونجا گذاشتم و ماشین گرفتم اومدم خونه! خیلییییی ناراحت شده بودم و دلم شکسته بود! خاله م حرفایی رو ببهم زد که حرمت بینمون کاملا شکسته شد! من همیشه و هر لحظه به فکر خاله م بودم و اون همش فکر میکرد حرفایی که میزنم واسه اینه که ازارش بدم! اون روز شکستم از درون ! نابود شدم! تا روزها ادامه داشت! شب ها خوابشو میدیدم! و نشستم این مسئله رو با خودم حل کردم که بی خیال شم! از اون روز تا الان یعنی حدود دوماهه نه خونشون رفتم نه صحبت کردم! مامانبزرگمم چون قهرم اصلا محلم نمیذاره و میگه وقتی با بچه ی من قهری یعنی با من قهری!!!! کاملا اوضاع رو تقصیر من میبینن! چند روز پیش بهم میگه از وقتی تو دعوا کردی خاله مریض شده! خداییش ادم به این گندگی خجالت نمی کشه اینجوری خودش رو جلوی مامانش لوس میکنه؟!!!!اوایل حرفش رو باور می کردم ها ! اما الان فهمیدم همش بازیشه! همش خودش رو مظلوم نشون میده! بگذریم !خلاصه که من دوماهه ام قهرم و طبق استدلال مادربزرگم با اون هم قهرم! احساس میکنم دیگه بسه ! باید زنگ بزنم و آشتی کنم ! حالا تقصیر هرکی که هست! حالا شده از این سوء استفاده کنن! من برای مامان و.ی.ک.ی جای نوه شو گرفتم اما با مامانبزرگ خودم صحبت نمیکنم! این عذابم میده! احساس میکنم دنیا دو روزه و این قهر فایده نداره! خاله ی من اخلاقش درست شدنی نیست! یه دختر مامانی و لوس که با اینکه چهل و خورده ای سالشه ور دل مامانشه و هیییییییییییچ کاری جز تلویزیون نگاه کردن نداره! هر چقدر خواستم کمکش کنم مذاشت ! گفتم بهت گیتار یاد میدم تدریس کن گفت نمیخوام! گفتم برات یه پیج میزنم تو اینستا این گلدوزی هاتو بفروش گفت نمیخوام و هزاران چیز دیگه! حاضر نیست! دوست داره راکد باشه !دوست داره!
اما من به عنوان خواهرزادش وظیفه دارم باهاش مهربون باشم! این تنها چیزیه که از دستم بر میاد! تصمیم گرفتم باهاش اشتی کنم! اما هیچ وقت مثل قبل باهاش صمیمی نباشم و تصمیم نگیرم کمکش کنم! چون همیشه بد برداشت میکنه! فقط باهاش مهربون میشم و یم از تنهاییش کم میکنم! همین! این قهر دیگه به صلاح هیچ کدوممون نیست!
+ مرسی مامان و.ی.ک.ی این درسی که ازت گرفتم شاید از بزرگ ترین درس ها باشه! وخانم "ز" ممنون بهم گفتی دنیا دوروزه و ارزش این چیزها رو نداره! اگه من پا پیش بذارم هیچ چیز ازم کم نمیشه ! حتی اگه اون شخص سوء استفاده هم کنه هیچی از من کم نمیشه!
+فردا زنگ میزنم آشتی میکنم!
+ پست مربوط به کنکور
من اصولا زیاد دروغ نمی گم
اما یه فلسفه ای دارم
تا زمانی که خودت دروغت رو باور نکردی دروغ نگو! گام اول اینه که خودت باورش کنی!
+ مجبور شدم ننه من غریبم بازی دربیارم برای یه نفر. فقط واسه اینکه متوجه ی جایگاهش بشه. کاملا قابل باور بود و همه باورشون شد! اما اون شخص باورش شد و نادیده گرفت!!!!و گذاشتمش کنار و اجازه دادم هر بلایی دلش میخواد سرم بیاره! اما عوضش خودم رو قوی میکنم و گاردم رو میکشم بالا تا آسیب نبینم .
+ گرمه.
+ دوست دارید یه بار یه آهنگ با گیتار بزنم بذارم براتون؟!
+ چنین گفت الی:
این پست
صبح قشنگیه :)
اواز گنجشک و خنکی هوا و ســــــــــکــــــــوتـــــــــــــــــــ!
یه لیوان چای ریختم تا خواب رو از سرم بپرونه.
میگن سالی که نت از بهارش پیداست.امیدوارم باقی امروز هم مثل صبحش باشه!
+ کجایی آ
لاء دلم برات تنگ شده.
تصمیم گرفتم دیشب رو با تمام نا امیدی هاش هیچ وقت فراموش نکنم.
کاهی انقدر مسائل دیگه روح و ذهن و جسمم رو درگیر میکنه که حواسی برای آرزو و هدفم نمی مونه و میشه کوچک ترین مسئله ی زندگیم!
چقدر خر بودم که فکر میکردم اگه پشت کنکور بمونم اوضاع بر وقف مرادمه و فقط باید روحیه م رو حفظ کنم.کی میدونست که ذنیا چه نقشه ای برای زندگیم کشیده. کی میدونست که یهو وقتی همه چی داره خوب پیش میره عمم متوجه سرطان استیج چهارش بشه ، افسردگیم عود کنه و دوز دارم بره بالاتر، پدرم دوباره پناه ببره به این که تمام ناراحتی هاش رو از بیماری عمم سر ما خالی کنه. این که میگم یه دعوای بچگونه نیست ها! زندگی ما رو جهنم کرده! هم من هم مامان و هم هلیا. دیروز وقتی اشک های مامانم رو دیدم . هعییی.
دیشب تصمیم گرفتم همه چی رو ول کنم. هلیا اومد تو اتاقم و گفت درسم رو بخونم ( چنین خواهر کوچولوی پایه ای داریم ) و با صراحت گفتم نمی خوام! میدونه من همیشه در اوج نا امیدی قرآن رو برمیدارم و یه صفحه همین جوری باز میکنم و میخونم .قرآن رو اورد داد دستم. باز کردم. اما خدا باهام قهر بود ! هیچ نشونه ای پیدا نکردم. الهی بمیرم بچه دیروز خیلی به خاطر من اذیت شد.
دیشب موقع خواب گفتم خدایا.حداقل توی خوابم بهم نشونه بده! خودت میدونی که ماه هاست جز کابوس چیزی نمی بینم ! دریغ از یه سر سوزن امید ! و نمیدونم کی خوابم برد.دوباره کابوس دیدم! اما نمیدونم کجای کابوس بود که یه روزنه ی امید. خواب دیدم دانشجوی پزشکی ام. مثل دفعه ی قبل توهم نبود ! پایان بدی نداشت! واقعا بودم! خوشحال بودم .
شاید که نه حتما قبولی من سر سوزنی باعث نمیشه مشکلاتم کم شه.شاید هیچ وقت این ذهن تب دارم رو و بیماریم رو خوب نکنه! اما حداقل شاید اندازه ی یه اپسیلون بارم رو سبک تر کنه! شاید با قبولیم اوضاع بهتر نشه اما بدتر هم نمیشه.
نمیدونم.
یادمه یه اپیزود آناتومی گری یه بمب تو شکم یکی از بیمارا بود و کل بیمارستان رو بهم ریخته بود و هیچ کاری از دست کسی برنمیومد. تو همین بین دکتر بیلی درد زایمانش شروع میشه و تا به اتاق زایمان میرسه شوهرش تصادف میکنه!و میارنش بیمارستان با اوضاع وخیم و دکتر شپرد میره عملش کنه. بیلی هم میگه من این بچه رو به دنیا نمیارم تا شوهرم باشه. هر لحظه حال خودش و جنین رو به وخامت میره.همین موقع اتفاقی میوفته که مردیت گری مجبور میشه دستش رو بذاره روی بمب و یه قدم تا انفجار فاصله داشته باشه کلا اوضاع به هم ریخته ای بود. این زمان جورج اوملی به بیلی میگه بذار این بچه رو به دنیا بیاریم! تو این بیمارستان و این لحظه اتفاقاتی داره میوفته تو بیمارستان که ما هیچ کنترلی روشون نداریم! اما این موضوع! این تنها کاریه که میتونیم انجام بدیم! و بیلی بچه رو به دنیا میاره.
+نمیدونم شاید تنها چیزی که الان کنترلش دست خودمه همین قبولی باشه. زندگیم خیلی بهم ریخته ست.شاید باید جلوی یه بهم ریختگی دیگه رو بگیرم.
خسته ام.
میترسم از خودکشی.اینکه زنده بمونم ! فلج بشم ! معلول بشم!
بهش فکر میکنم اما . ای کاش یه راه 100 درصدی بود!
نه ازین راه ها که بچه دبیرستانی ها برای جلب توجه انجام میدن.
تنها راه اسون و بدون دردی که میشناسم احتمال موفقیت کمتر از 20 درصد داره!
هعه!
بگیر این زندگی رو که من مردش نیستم.
قبل اینکه من تمومش کنم خودت تمومش کن!
+ اگه من نباشم،اگه من بمیرم، همه چی درست میشه.مطمئنم.
اومدم برای یه مدت اینجا رو بزارم روی بی صدا ببینم میتونم خودمو پیدا کنم یا نه.ببینم آیا لیاقت آرزوهام رو دارم یا نه
تا ۱۷ خرداد به خودم وقت دادم
برنامه ریزی کردم یه سری فصل ها رو حذف کردم و باقی رو تو ده روز تقسیم کردم تا تموم بشه.
باید یاد بگیرم توی این مدت زمان کوتاه باقی مانده روی خودم حساب کن . یه بزرگی میگفت حتی تمام توانت هم کافی نیست باید هرچی رو که نیازه انجام بدی
با خودم قرار گذاشتم جوری تا ۱۷ خرداد درس بخونم که ترازم به ۷۰۰۰ برسه
امیدوارم ۱۷ خرداد حول و حوش همین ساعت برگردم و اینجا خبر خوش بهتون بدم
اگر شما هم شروع نکردید همین الان یه بسم الله بگید و شروع کنید
یا حضرت علی یا فاطمه زهرا با اینکه میدونم لیاقتش رو ندارم پیش خدا شفاعتم رو بکنید.
حتما حتما حتما برام دعا کنید بچه ها .
+ این پنج و نیم هفته رو تلاش میکنم 100 درصد وجودم رو بذارم روی درس خوندن. و کاهش وزن و موسیقی رو موکولش کنم به پنج و نیم هفته ی دیگه.
+برای آلا دعا کنید، دعا کنید که توی این شب عزیز حالش خوب خوب خوب بشه. بیاین نفری هر چقدر که در توانمونه برای سلامتیش صلوات بفرستیم.
+ با خبر خوش برمیگردم . فعلا در پناه خدا
خنجر اونجایی به قلبم خورد که همین امروز، تو اندک زمانی که بیرون خونه بودم ، تعداد زیادی زباله گرد دیدم.
یکیشون یه پسر دوازده سیزده ساله بود و یکیشون یه پیرمرد خیلی ناتوان.بقیه هم جوون بودن.
دلم میخواست بهشون کمک کنم اما پول نقد همراهم کم داشتم.
خدایا. خودت به داد این مردم برس.
+ هیوا ! کاری که تو میکنی کفران نعمته! شرایطت رو ببین ؟!!! بلند شو دختر !!!! حداقل تو شرایطی هستی که بتونی همه ی دغدغه ت رو بذاری روی درست! این خودش آرزوی خیلی هاست! بلند شو دختر! خودت رو پیدا کن!
+ خدایا.چی بگم از عظمتت.
------------------------------------------------------------------------------
قرار بود تا 17 خرداد نیام اما دیدم هیچ چیزی نمیتونم پیدا کنم که خودم رو خالی کنم. غمباد گرفتم :)
تصمیم گرفتم جسته و گریخته بیام و حرف دلم رو بزنم و برم
بچه ها کماکان پست هاتون رو میخونم.
ببخشید که کامنت ها رو بستم ، دلم خیلی براتون تنگ میشه اما چون آدم بی جنبه ای ام بعدش همش میشینم پشت p.c :/
لا به لای دعا هاتون فراموشم نکنین ها.! به فکرتون هستم! لطفا برام انرژی مثبت بفرستید ! منم براتون می فرستم!
به دوباره پشت کنکور موندن فکر نکن
به دوباره پشت کنکور موندن فکر نکن
همین امسال تمومش کن
همین امسال تمومش کن
همین امسال تمومش کن
36 روز مونده، هنوز وقت داری
36 روز مونده ،هنوز وقت داری
36 روز مونده ،هنوز وقت داری
خودت رو باور کن هیوا
خودت رو باور کن هیوا
خودت رو باور کن هیوا
میشه!
میشه!
میشه!
اگه دوباره به پشت کنکور موندن فکر کنی به خودت خیانت کردی!
اگه دوباره به پشت کنکور موندن فکر کنی به خودت خیانت کردی!
اگه دوباره به پشت کنکور موندن فکر کنی به خودت خیانت کردی!
دارم به این فکر میکنم که چقدر دلم میخواد بعد ازکاهش وزنم یه ورزش رزمی یاد بگیرم.
امروز یه صحنه از فیلم w که چول داشت دفاع شخصی یاد میگرفت خیلی من رو به حسودی وا داشت!
احساس میکردم که چقدر خوشبخته که میتونه با تمام قوا به کیسه بوکس لگد بزنه و داد بزنه و به بدنش فشار وارد کنه!
چقدر دوست دارم به یه چیزی مشت و لگد بزنم تا انرژیم و حس های بدم تخلیه شه!!!
امیدوارم از تابستون سال بعد بتونم برم یاد بگیرم :)
+ چند تا لگد تو هوا انداختم امروز کمر وپام نابود شد:) تپلوی با انگیزه ی کی بودم من :)
+ خیلی وقته با بابام آشتی کردم. اما یه فاصله بینمون افتاده که پر نمیشه.یعنی من دوست ندارم پرش کنم. سعی میکنم هر روز بیشتر از پنج دقیقه باهاش تعامل نداشته باشم و سرم تو لاک خودم باشه. دوست ندارم بهم محبت کنه یا برام جبران کنه. عادت میکنم . بعد که دوباره خودش بشه نمیتونم کنار بیام و خورد میشم. فعلا بهترین راهه*-*
صدای باد را در گردنه ی حرکت شنیدم!
پرواز خواهم داد. تا کجای زمین مرا خواهی برد
فتح قله ها مرا به خود می خواند
امیدوارانه،
تا انتها یک توان، راه باید رفت
پاهایم در تکرار گام های خوشایندی، مجذوب شده
کشش هایی قدم هایم را هدایت خواهد کرد
در جدال با سختی های صعود،
در آخرین بلندای پرواز،
اوج را حس خواهم کرد،
و باور صعود در وجودم، دوباره شکفته خواهد شد!
اخرین باری که از درد و سوزش شدید معده نصف شب بیدار شدم و گریه کردم بیش از یک سال میگذره.یه شب زمستونی بود و من کنکور داشتم. فول اچ دی اونروز رو یادمه !از صبح تا غروب خونه تنها بودم و سرشب هم کلاس اقای"آ" رو داشتم . ناهار برای خودم یه خورشت پر از رب گوجه و روغن درست کرده بودم و تمام روز رو نشستم سریال وارثان رو تموم کردم !و خوب اون روز بزای همیشه در ذهنم ثبت شد ،به عنوان یه روز که بزرگ ترین خیانت ها رو از لحاظ جسمی و روحی در حق خودم کردم .
امشب و این ساعت هم که با درد معده ی شدید تری بیدار شدم و درست مثل اون دفعه در حق جسم و روحم خیانت کردم هم باید ثبت کنم! راستش وقتی به محتویات غذای 24 ساعت گذشته م فکر میکنم خیلی برام عجیب نمیاد :/
الان که دارم فکر میکنم تو 24 ساعت گذشته جوری نبودم که الان لیاقت یه خواب راحت رو داشته باشم .لیاقتم همین درد معده ست.
امیدوارم فردا(در واقع امروز :) آدم بهتری باشم.
+فکر کنم بزرگ شدم . با درد ها راحت تر کنار میام .
+یادم باشه که اگر عاقل بودم الان به جای درد معده باید بیدار میبودم و درس میخوندم . خیلی به جسمم وروحم ظلم میکنم .خیلی
دیروز مامان و.ی.ک.ی بهم زنگ زد. خیلی حس خوبیه که ادم کیلومترها اونطرف تر کسی رو داره که همش بهش فکر میکنه. این دم کنکوری حواسش بهم هست و زنگ میزنه حالم رو خوب کنه.
دیروز بهش گفتم مامان و.ی.ک.ی من خیلی میترسم.ناراحتم از تمام کم کاری هام.به خودم میگم اگه نشم چی؟ کل زندگی من در گرو اینه! اینکه بخوام این همه اضافه وزن رو از بین ببرم در گرو کنکوره!اینکه دوباره برگردم سمت موسیقی در گرو کنکوره! این که تدریس رو که عاشقشم شروع کنم در گرو کنکوره!اگه نشه ؟! یه سال عمرم هدر میره به جهنم،من یک سال دیگهتحمل اینارو ندارم ! ازون گذشته از زخم زبون ها خسته شدم. نمیدونم من چ بدهکاری به اشنا و فامیل دارم که به خودشون اجازه میدن.خواستم پارسال برم کانادا یهو دلار سر به فلک کشید و از لیسانس دیگه بورس نمی کردن. من با این وضع اصلا روم نشد از بابام بخوام بفرسته منو. ل اینکه موقعیتش بود بهش گفتم من تو این سن میترسم برم تنها.و دیگه مسئله تموم شد.
مامان و.ی.ک.ی گفت چرا اینقدر الکی الکی سخت میگیری و توقعت رو میبری بالا؟! زندگیه !!! قرار نیست همیشه منتظر باشی بهترین شرایط پیش بیاد ! به کم راضی شو و برای بهترش تلاش کن! زندگیه! باید تقدیرت رو رقم بزنی !باید تاس رو بندازی هر چی اومد اون مسیر رو بری تا به هدفت برسی!نمیشه بشینی تا هدفت بیاد سمتت.! این یه ماه تلاشت رو بکن،دعا کن،با خدا حرف بزن ،به خدا بگو بهت کمک کنه،صدقه بده وبهترین خودت باش ! بعدش هم هر چی شد تقدیره.خیره. اگه یه راست پزشکی قبول شدی که عالی اما اگ نه شرایطت رو ببین اصلا برو زیست بخون لیسانس بگیر بعد برو خارج! کانادا نمیشه؟!کوفت نمیشه؟!زهرمار نمیشه؟! اصلا یه کشور درپیت! یه جا که پیدا میشه تو بتونی هدفت رو دنبال کنی!زاه رو برای خودت باز کن! خودت رو نباز ! حرف مردم هم بیخیال! مردم بیشعورن! گفت هیوا هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت حرفای دلت رو و عقایدت رو پیش هر کسی نگو! پیش خودت باشه! با ایمان مسیرت رو برو! واسه بقیه توضیح نده!اگه دوفردای دیگه بهت سرکوفت زدن بگو بهشون من همینم ! تواناییم در همین حده!ولم کنین!!! و خودت راه خودت رو دنبال کن !
گفتم این که میگین خیلی قدرت میخواد!
گفت داااااریی!تو قدرتشو داری!!!!!میتونی !!!! تاس بنداز و پیش برو!!!
+ مامان و.ی.ک.ی ای کاش میتونستم همین الان بغلت کنم ♥
+ یادتونه قبلا نوشتم ای کاش یکی باشه بهت بگه درست نمیشه اما من پیشت هستم ؟! الان با خودم دارم فکر میکنم چرا اون فرد نباید خودم باشم؟!چرا خودم نباید این کار رو برای خودم کنم؟!
+ هیوا خانم این گوی و این هم میدان. ببینیم چه میکنی.
.
+ بچه ها ببخشید گاهی کامنت ها رو میبندم اما عاشق حضور تک تکتون هستم. فقط چون ممکنه دیر برسم تایید کنم وجواب بدم وعذاب وجدان میگیرم میبندم گاهی♡
+ادامه ی عنوان : ماورای باورهای ما.ماورای بودن و نبودن های ما.
آنجا دشتی است فراتر از همه تصورات راست و چپتورا آنجا خواهم دید(مولانا)این تاپیک این سایت رو ببینید. به نظرم یکی از بهترین تاپیک هاییه که دیدم . یه نگاهی هم به کامنت هاش بندازین. برای کنکوری هاست اما ب نظرم تو هر موقعیتی که هستید میتونه براتون مفید باشه:)
زیر پست کنکور!!!!!
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
نه عشق روپوش سفید و اسکراب دارم ،نه عشق استوتسکوپ انداختن دور گردنم و نه عشق خانم دکتر خطاب شدن .
این ذهن تب دارم ، این قلب سنگینم ، این تجارب سختم در مورد بیماری تنها زمانی اروم میشن که بتونم به هومو ساپینسی دیگر کمک کنم که بتونه به زندگی برگرده.
دوست ندارم بی دغدغه زندگی کنم و بدون اینکه هیچ تغییری به وجود بیارم بمیرم.
اینکه عمه م جلوی چشمام داره ذره ذره آب میشه و من هیچ کاری از دستم بر نمیاد قلبم رو هزار تیکه میکنه .
من وقتی دلگیرم وقتی از بابام غر میزنم ،از عمه غر میزنم ،از دختر عمه و. در واقع دارم سرخودم فریاد میزنم . خودم رو تنبیه میکنم.
هزاران نفر به دنیا میان وهزاراننفر میمیرن و دنیا کک اش هم نمیگزه .
اما اگر این وسط باعث بشی یکی بابت هر نفسی که میکشه خداروشکر و تورو دعا کنه بزرگترین نعمته.
خوشبحاله دانشجو های پزشکی و پزشکایی که روز و شبشون رو دنبال این هدفن.
+ یه جلسه شیمی درمانی عمه مونده و دکتر گفت بعدش باید ایمنی درمانی بشه . دختر عمه از دکتر پرسید تا کی ؟دکتر گفت تا زمانی که سلولهای سرطانی یاد بگیرن در مقابلش مقاومت کنن!بعدش باید دارو رو عوض کرد و قوی تر داد!
+ عمه کوچیکم ده سال پیش فوت کرد.سرطان رحم متاستاتیک! میدونی چیه ؟!عمه چهارسال زجر کشید و بعد راحت شد .اما اونایی که موندن . زجرشون تا بعد از ابد هم ادامه داره .خدایا هیچ وقت عزیزانم رو با بیماری من و من رو با بیماری عزیزانم ازمایش نکن.
+ قلبم سنگینی میکنه. ای کاش هعیی خدای بزرگ.
بعد از انرژی گیرنده ترین کابوس دنیا خسته ترینم:/ وقتی خواب بودم میدونستم خوابه ! میدونستم کابوسه ! اما دوست نداشتم خودم رو بیدار کنم! یه جمله ای بود میگفت میدونین چرا من خودم رو با چکش میزنم ؟! چون وقتی بس کنم اونوقت حس خیلی خوبی داره!
خواب دیدم سر جلسه ی کنکورم . از همون اولش معلوم بود خوابه! چون هیچ جوری نمیتونست منطقی باشه که خانم ا.ک.ب.ر.ی مراقب جلسه ی کنکور باشه!( یه بار باید یه پست جدا گانه راجع به خانم الف که بیشترین ظلم ها رو در حق دانش آموزای رشت کرده بنویسم !)
چندین تا سوال روی میزم بود وقت شروع شده بود اما من نمی تونستم تجربی 98 رو از بینشون پیدا کنم! ساعت 10 و نیم بالاخره پیدا کردم! نمی تونستم تمرکز کنم ! سوالا رو بلد نبودم! دفترچه م فقط زیست و فیزیک توش داشت و ریاضی و شیمی هم بود اما میدونستم ریاضی و شیمیه اما نمیتونستم بخونم ! حتی از روش ! برگش برام تار بود!
بگذریم وقتی بیدار شدم هزار بار خسته تر بودم. خواب بدی بود اما شاید لازم بود. باعث شد به خودم بگم خداروشکر کن که چهار هفته وقت داری ! ممکن بود الان سر جلسه ی آزمون باشی!
+ دیروز ح.ا.م.د بهم پیام داد. دوسال بود ازش خبر نداشتم. گوشی قبلیم هم خراب شده بود و همه ی شماره ها پریده بود . چون تو هیچ شبکه ی اجتماعی ای نبود هم در دسترس نبود.چند روز پیش یادش افتاده بودم و بهش دسترسی نداشتم.خیلی خوشحال شدم دیدم پیام داد. "ح" وقتی تهران کلاس المپیاد میرفتم هم کلاسم بود. یه بار یه دعوای حسابی با خودش و دوستاش گرفته بودم و همشون رو از گروه کلاس دیلیت کردم! اما بعدش واقعا نمیدونم چی شد رفیق شدیم. البته یه سال از من جلوتره . 96 کنکور داد و شیمی دانشگاه ش.ر.ی.ف. قبول شد.ازش پرسیدم چه میکنی دانشگاه خوبه؟! گفت انصراف دادم!!!!!!!!! منم مثل تو یه ماه دیگه کنکور دارم!!!!! خیلی دلم گرفت. خیلی زیاد . از این آینده ی غیر قابل پیش بینی که ممکنه حتی خِر خودمم بگیره! از اینکه چقدر با علاقه رفته بود شیمی بخونه و الان به امید دندون یا دارو برگشته!!! چقدر واسه خوندن علوم پایه به خودش اعتماد داشت! مامان و.ی.ک.ی. راست میگفت درست میگفت که اگه رتبه ی خوب نیاوردی برو علوم پایه و بعد لیسانست اپلای کن واسه رشته ی دلخواهت! اما.! اما.!!!! آإم گاهی کم میاره! "ح" هم با این فکر رفت شیمی ! اما به قول خودش دوباره برگشت سر خونه ی اول!!! ای زندگی غیر قابل پیش بینی!
+ بچه ها دعا کنین حوزه م بیوفته کتابخونه علوم پایه! چاق شدم و قدم هم بلنده خیلی روی صندلی تکی های داغون دانشگاه جا نمیشم! هم گردنم داغان میشه و هم کلا چون جا نمیشم اذیت میشم!
+ باید قبول شم.همین امسال.
شاید موقت !
ماجرا رامبد جوان رو شنیدین ؟! نظرتون چیه ؟!
من اولش خیلی خیلی گارد گرفتم. راستش چند روزی بود اصلا به اینستا سر نزده بودم اما تا باز کردم دیدم مثه اینکه ترند شده! و خداییش خیلی عصبانی شدم ! خیلی! همون طور که بالغ بر 90 درصد مردم اونجور که معلومه چنین احساسی داشتن!
که آقای جوان! شما که هر شب آواز وطن پرستی تون به آسمون هفتم می رسید و امون ما رو با ایران ایرانتون بریده بودین حالا چی شده خودتون زدین زیر حرف خودتون؟! یادتون رفته چطور واسه مردم نسخه می پیچیدید؟! دقیقا ماجرای آزاده نامداری تداعی شد!
به عنوان آدمی که قصد مهاجرت داره و میدونه تابعیت ایرانی چقدر آدم رو محدود میکنه درکش میکنم! اما به عنوان یه "انسان" نه! به هیچ وجه! به هیچ وجه ! لازم به توضیح نیست چرا! چون کاملا روشنه!
مثلش مثل همون ملاییه که رو منبر گفت بچه که ش.ا.ش.ی.د رو فرش اون تیکه فرش رو ببرید و بندازید دور. وقتی رفت خونه دید زنش فرش رو بریده ! باهاش دعوا کرد و گت من این حرف رو برای مردم زدم! نه برای خودمون!
واقعیت اینه که رامبد جوان میلیون ها میلیون حقوقی که میگیره از پول همین مردمه تا ایشون بیاد تو برنامه ی تلویزیون تو ساعت پیک تماشاچی و با برنامه ای با میلیون ها بیننده چیزی رو سالها به ذهن و روح و روان مردم تزریق کنه که نه تنها خودش هیچ اعتقادی بهش نداره بلکه توی روز روشن هم از نمایشش هیچ ابایی نداره! این قابل بخشش نیست ! به هیچ وجه! در غلط بودن این ماجرا هیچ حرفی نیست !
اما !
به شدت یاد حرف خانم "ز " افتادم! گفتش که هر آدمی یه قیمتی داره ! شاید قیمت ما یه قرون دوزار نباشه ! اما هر چقدررررر بالا ما هم بالاخره یه قیمتی داریم ! ما هم یه جایی در ازای یه چیزی حاضریم در حد خودمون یه بخشی از انسانیتمون رو زیر پا بذاریم ! شاید آدم نکشیم ! شاید اختلاس نکنیم! شاید ی نکنیم! شاید مردم رو گمراه نکنیم ! اما "در حد خودمون" ذره ای از انسانیتمون رو حاضریم زیر پا بذاریم!
رامبد جوان کاری مطابق با انسانیتش انجام نداده ! همون طور که من نوعی هم ممکن بود اگر در شرایطش بودم همین کار رو انجام بدم! این کار به هیچ وجه قابل توجیه و انسانی نیست ! اما به عنوان یه انسان که توی چنین جامعه ای زندگی میکنه میتونه برامون قابل درک باشه !
+ نظر شما در مورد این موضوع چیه؟!
با قلب سنگین و نا آروم با هلیا رفتم بیرون قدم بزنم.
بابا گفت توی این گرما مریض میشین نرین. اما من یه هفته پام رو از خونه بیرون نذاشته بودم و نیاز داشتم.اصلا یهویی به دلم افتاد برم .خیلی خیلی یهویی.در نتیجه با هلیا رفتم.
بعد یکم قدم زدن احساس کردم انگار یه ادم هفتاد کیلویی روی قفسه ی سینم وایستاده.نفسم بالا نمی اومد. پشیمون شده بودم که بیرون اومدم اما چون تو ذوق هلیا نخوره چیزی نگفتم و ادامه دادم.
یه چرخی زدیم و راه افتادیم که برگردیم.و تو راه برگشت اتفاقی افتاد که باعث شد اون قلب سنگینم اروم بشه. حالا چی شد و اینا بماند. مدتیه همش با خودم میگم رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و. و احساس میکنم وقتی ادم از ته دلش دعا کنه خدا مستجاب میکنه. احساس میکنم سینه ی فشرده م و پر از ناراحتی م کم کم داره رها میشه.
باعث شد فکر کنم و خودم رو ببینم . هیوا! تو خیلی تغییر کردی !خیلی ! خوب شد که نشد!خوب شد که پشت کنکور موندی! خیلی تغییر کردی خیلی ! خیلی مسیرت عوض شده خیلی!( یاد خندوانه افتادم :)
+ مامان و.ی.ک.ی .از ته ته دلم عاشقتم . ممنونم که بهم انقدر درس میدی. ممنونم .وقتی حرفات رو نصیحتات رو گوش میکنم و انجامشون میدم خیلی اروم میشم.خیلی.
دیروز خیلی اتفاقی دیدم بعد یه مدت طولانی پیج @thebiggestlosernbc پست گذاشته و با چشمای چهارتا شده و قلب تالاپ تولوپ دیدم که فراخوان داده واسه شرکت تو برنامه! بعد دوسال برگشتن!
* این برنامه یه مسابقه ست بین افراد با اضافه وزن زیاد که توی سه ماه با یه سری مربی ماهر قرنطینه میشن و بدون هیچ ارتباطی با خانوادشون وزن کم میکنن و سراخر میبرنشون و نونوارشون میکنن و خانواده شون رو دعوت میکنن تا بعد یه مدت طولانی ملاقات کنن. و سراخر هر به قهرمان اون فصل یه جایزه ی خفن میدن.شاید شنیدنش حوصله سر بر باشه اما برخلاف تصور اولیه ی خودم بسیار بسیار هیجان انگیز بود ! و انقدر طرفدار پیدا کرد که وقتی بعد از هفده فصل برنامه تموم شد انقدر مردم اصرار به ساخت دوبارش کردن که برگشت !*
خلاصه اینکه نشستم باخودم دودوتاچهار تا کردم ببینم اپلای کنم یا نه. خیلی چیزا از ذهنم گذشت.اول اینکه بین هزاران هزار فرد بایدانتخاب بشی.یکیش مسئله ی حجاب بود. که خوب ممکن بود چون پخش تلویزیونی میشه برام مشکل ایجاد کنه. و سوم اینکه بعد از اپلای باید مصاحبه ی حضوری بری که خوب نمیدونم ایا غیر حضوری بشه یا نه و این حرفا خلاصه نتیجه گیری کردم که اپلای نکنم.
سر شام به بابا گفتم .کلی تشویقم کرد که اپلای کن !اگه قبول بشی خیلی فرصت خوبیه برات !بقیه ی مسائل هم حالا میشه یه کاری کرد ! اصلا خودم هزینه شو میدم برو!
خلاصه اینکه یهو به جیلیز ویلیز افتادم و صبح رفتم تو سایتش که اپلای کنم !
فرم رو پر کردم که دیدم زارت جزو قوانینش رزیدنت امریکا بودنه!!!!! خیلییییی خورد تو ذوقم!خیلیییییییی! گیریم که خوب یه تیکه دیگه !میتونم به دروغ بزنم ! اما بعدا چطوری باید ثابت کنم ؟! از کل شرایط ثبت نام فقط همین یکی رو نداشتم!از ته دلم از ایرانی بودنم حسرت خوردم
حیف واقعا حیف که حتی نمیتونم شانسم رو امتحان کنم
اما الان که این رو دارم مینویسم با خودم فکر میکنم که با اینکه میدونم شانس قبولیم توی برنامه حتی زیر صفره (!) اپلای کنم و اون تیک رو به دروغ بزنم و بعد توی ویدعویی که باید از خودمون بفرستیم توضیح بدم که فقط چون عقده ای نشم این ویدعو رو فرستادم (!)
یکی از بدترین و بهترین حس های جهان دیسمنوره بعد از ماه ها آمنوره ست!
قشنگ بدنت انتقام اون چند ماه رو با درد و خونریزی ازت میگیره!
از یه طرف داری میمیری از درد و دوست داری از صحنه ی روزگار محو شی!
از یه طرف خوشحالی مشکلت برطرف شده!
من رتبه ی یه رقمی نمیارم
دو رقمی هم نمیارم
سه رقمی هم نمیارم
شاید هزار هم نیارم
شاید دوهزار هم نیارم
اما
باید قبول بشم .
گیلان هم نشد پردیس انزلی .
برام مهم نیست پردیس باشه آزاد باشه یا هرچی.
چون تنها هدفم نیست
اما چیزی که میدونم اینه
من
باید
این
دو
هفته
قبول
شم!
دختر دایی بابام که از بچگی با هم بزرگ شدیم و دوسال از من بزرگ تره طی یه حرکت پیروزمندانه من رو آنفالو کرد و از بین فالور هاش ریمووم کرد!
قبلا بهتون گفته بودم این چیزا اصلا برام مهم نیست. درسته. حتی الان که راجع بهش دارمم مینویسم احساس میکنم انرژیم رو سر فشار دادن کلید های کیبورد دارم هدر میدم!
ولی از این میخوام به یه موضوع دیگه برسم.
واقعیت اینجاست که این الف خانم فروردین ازدواج کرده و از اون موقع آنچنان به قول ما رشتی ها ، چ.و.س. کلاس ( کلاس گذاشتن بیخودی !) میذاره که نگو!
به قول دختر عمم با کسی ازدواج کرده که تمام نداشته های خودش رو داره و حالا داره با داشته های شوهرش پز میده !( این داشته ها به هیچ وجه مالی نیست!)
آدمای این شکلی برای من بی ارزش ترین آدم هان!
آدمایی با اعتماد به نفس پایین و بی ظرفیت که اندکی برای چیزی تلاش نکردن و بابت چنین چیز های بیخودی دوست دارن پز بدن!
و من مثل همیشه عادت دارم چنین آدم هایی رو از زندگیم حذف کنم !
دختر عمه بهم گفت ( الف دوست صمیمی دختر عمه ست ) ببینمش ازش میپرسم چرا چنین کاری کرد! گفتم وا بده ! من بلاکش کردم! حوصله شو ندارم ! نمیخوام جلو کوچیک بشم ! همینم مونده فکر کنه مثلا اینکه چنین کاری کره من ناراحت و افسرده شدم و بعدش ذوق کنه که چه آدم بزرگیه!
سه ماه تمام میزدم در گوش افکارم که الف اونجوری که فکر میکنی نیست! الف چنین آدمی نیست و خودم رو بابتش دعوا میکردم و با مهربونی و احترام باهاش برخورد میکردم. اما آخرسر فهمیدم که تفکرات اولیم کاملا درست بود!
هیوا ! آدمای کوچیک و ناچیز رو الکی بزرگ نکن !
آدمای با اعتماد به نفس پایین و بی ظرفیت !
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم که پست نذارم! چون امروز تولد کسیه که توی این مدت کوتاهی که میشناسمش حسابی دلم رو برده! کسی که جزو اون دسته کسایی هستش که تا آنلاین میشم چک میکنم ببینم ستاره ش زرده یا نه ! یه دختر قدرتمند و عاشق خانواده و کار! یه دختر که برای هدفش میجنگه و پزشکی را به اندازه ی جان دوست دارد!!!! درست حدس زدین !!!! مریدا!!!!
مریدای قشنگم !
تولدت مبارکککککککککککک!!!!
اینم دو مدل کیک :
اینم نوشیدنی :
چشمای خوابالود و ذهن خسته و یه دنیا حرف.
خسته تر از اونم که کلید های کیبورد رو فشار بدم.
اومدم بنویسم اما خسته تر از چیزی که فکر میکردمم.
افکارم رو میریزم تو صندوقچه و از پنجره پرت میکنم بیرون
به هر حال بی حوصله تر از نگه داشتنشونم.
شب بخیر.
یه عالمه کهیر زدم!یادم نمیاد که چه چیز آلرژی زایی خوردم که من رو به این روز انداخته!
هیچی اعصاب خورد کن تر از کهیر نیست!
راهکاری چیزی واسه درمانش سراغ دارین ؟
+ انقدرررر هوای رشت خواستنی شده که نگم براتون! دلم میخواد ساعت ها توی این بارون تو کوچه پس کوچه ها و خیابون های گلسار قدم بزنم*-*
یه خاطره ی خیلی باحال هم از بارون دارم که به دلیل منشوری بودن نمیشه به نمایش گذاشت :) حالا یه موقع میگم کلی بخندیم دور هم :)
+ بارون همش من رو یاد گیتار و "ش" میندازه:) شاید به خاطر اینکه اون اوایل کلاس میرفتم ساعت کلاسم غروبا بود و غروبای پاییز رشت هم اکثرا بارونیه! تازه مدتی بود کلاس میرفتم و کم کم یه صداهای مفهوم داری از گیتارم در میومد و شور و شوق وصف نشدنی داشتم! اون روزا از بهترین روزای عمرمن! اون روزا من عاشق بارون شدم! کلاس رو به حیاط یه آموزشگاه کوچیک ته یه بن بست که دو طرفش پنجره داشت و صدای گیتار زدن "ش" به یاری بارون میومد و بوق بوق ماشین ها رو هم حتی دلنواز میکرد! دارم از ته دلم ارزو میکنم پاییز امسال تو همون کلاس توی همون ساعت برای شاگردام گیتار بزنم و صدای گیتار من هم هم نوا بشه توی هیاهوی بارون و بوق ماشین ها و بتونم برای شاگردام انگیزه بشم که چند سال بعد اون ها هم این حس رو تجربه کنن!
چشمام بالاخره همراه با اسمون بارونی رشت بارید.
خیلی وقت بود توی گلوم یه بغض سنگین گیر کرده بود
نمی ترکید و هی بزرگتر میشد و به قلبم فشار میاورد .
ترکید.بالاخره ترکید.
دوست ندارم اشکم بند بیاد.
دوست دارم همین طور ادامه پیدا کنه تا همه چی رو بشوره ببره.
.
+وقتی دلم میگیره صدای گیتارم خیلی دلنواز میشه برام.
یادتونه توی پست قبل چی گفتم ؟
حمایت خانواده و ازین حرفا؟
پسشون میگیرم:/
تو چند ساعت گذشته آنچنان با اعصاب و روانم بازی کردن که.!
ای کاش میشد همه چیز رو بذارم و فرار کنم.
گاهی احساس میکنم این همه جنگ اعصاب ارزششو نداره.
باید یه جور تنظیم کنم که ساعاتی که مامان و بابام خونه ن خونه نباشم.
کلا بعد از ظهر تا اخر شب رو بذارم برای درس و برم کتابخونه (یه کتابخونه هست تا 11شب بازه ) البته یه عادتی دارن میگن ما از کجا بدونیم تو کتابخونه درس خوندی:/ یا شایدم صبح تا بعداز ظهر برم. چه میدونم اه:/
دوست ندارم حتی تو محیط خانواده باشم
تحمل این همه فشار رو "دیگه" ندارم!
دوست دارم رها باشم !آزاد باشم! خسته شدم خیلی خسته! این قدمای اخر خیلی برام سخته !خیلی!
تو پست قبل خیلی پیام خصوصی ازتون گرفتم که میگفتین چرا از الان فکر میکنی قبول نمیشی امسال ؟!چون نخوندم بچه ها !یه عالمه درس نخونده دارم!مرور نکرده نه ها! نخونده!!! و خوب خداروشکر میدونم دانسته هام چقدره و در همون حد از خودم انتظار دارم!
فقط یه استراحت وتخلیه ی انرژیدرست وحسابی نیاز دارم !درست و حسابی هاااا!!!!
از الان واسه شنبه مثه خر ذوق زده م *-*
باید بعد کنکور تظاهر کنم خوب دادم که مامان اینا اجازه بدن تفریحمو کنم:)
+ اگه چشم و هم چشمی نبود خیلی راحت تر بودم.خیلی.اگه آشناها دهنشون رو میبستن .
خدایا شکرت که بابام مثه کوه وایستاده و میگه اگه نشد فدای سرت! هر راهی خواستی برو من هستم!
امروز وقتی فهمید کنکور هنر هم ثبت نام کردم خیلی خوشحال شد! گفت اگهاون نشداین بشه خیلی خوب میشه!
گفتم بابا من همینجوری ازمایشی ثبت نا کردم هدفم قبولی هنر نیست!اصلا درساشو نخوندم. امتحان عملی خدا هم باشی تا کنکورو خوب نداده باشی نمیشی! فقط ازمایشی دادم و از وضع زندگیم و همینجوری که گیتار میزنم و با یه استاد فوق حرفه ای کار میکنم راضی و خوشحالم !
من تا آخرش هستم !گفتم پزشکی دوست دارم چوب علاقمم میخورم! اگه نشه انقدر تلاش میکنم که بشه! نگران من نباش !شاید خسته باشم !شاید افسرده باشم! اما امیدوارم !
امروز ذوق مرگ ترین بودم وقتی عمم با خوشحالی و ذوق بهم میگفت هیوا ببین !این عدده! شیش ماه پیش 60 بود الان شده 3!برسه به 2 دیگه نرمال نرماله!
وقتی با ذوق بعد از شیش ماه با روسری دیدنش روسری شو برداشت و جوونه های ریز موهاشو نشون داد و گفت داره درمیاد چشماش پر امید بود !
وقتی باذوق میگفت که مژه و ابروهاش داره درمیاد و موهای ریز ریزشو حس میکنه احساس کردم امید چه ابعاد بزرگی میتونه داشته باشه!
اخرین شیمی درمانیش سه هفته پیش تموم شد. ولی این قصه سر دراز داره !هنوز هم باید بره و بیاد و ایمنی درمانی وازمایشات دوره ای و.!
میدونم احتمالش کمه کامل خوب شه! اما!امیدوارم بشه! واقعا امیدوارما!
+ مامان ویکی میگفت زمانی که انگلیس بود و تو یونیسف کار میکرد اونجا به کسایی که درگیر سرطانن نمیگفتن بیمار!میگفتن جنگجو !
امروز (یعنی در واقع دیروز) روزی بس شلوغ بود.
صبح ساعت هشت اینا بیدار شدم یعنی هلیا بیدارم کرد. چند روز بود میگفت کنکور دادی بعدش تو منو ببر کلاس زبان و بیار !حالا خوبه کنار خونمونه! بچه چپ دسته و میخواست که بپرسم از اموزشگاه که صندلی چپ دست دارن یا نه و نداشتن. قرار شد دوتا صندلی برداره کنار هم بذاره:)
بعدش رفتم بانک بغل خونه که حساب باز کنم و حدود یک ساعت و نیم اونجا بودم . خدارو شکر که یه کارمند خیلی خوب و وظیفه شناس به پستم خورد
بعدش خرید و ارایشگاه و سرزدن به "ش":) خلاصه ۴ رسیدم خونه.
رفتار مامانم هنوز اونجوریه که گفتم و خوب پاس دادم به خاله پ.ر.ی (دوست صمیمی مامان )که روبراهش کنه.چون هر کاری میتونستم کردم و حالش خوب نشد.
و سراخر اینکه insomnia بگیر بخواب دیگه ای ذهن تب دار
خوب خوب !
این دو روزه زدم خودم رو از بیخ چپر چلاق کردم :/
از قدیم گفتنا رهرو ان نیست و ازین حرفا !
هیچی یه رژیم فوق العاده سخت و ورزش سنگین رو شروع کردم و نتیجه ش الان سرگیجه و کمردرد وحشتناک و کوفتگی ماهیچه ست ♀️
خلاصه که تصمیم گرفتم اروم اروم پیش برم ! به جای اینکه به خودم ۳ ماه فرصت بدم ۹ ماه فرصت میدم واسه لاغری ! تا عید ۹۹! خوبه دیگه !نه؟
امروز میشینم و یه برنامه حسابی برای تابستونم میریزم.
هم توش ورزش باشه هم تفریح هم گیتار و هم درس
ادم باید خودش رو دوست داشته باشه و به صلاح خودش تصمیم بگیره :)
اول میخواستم که یه توضیح مختصر و نقد راجع بهش بنویسم. اما دیدم اصلا عظمت این سریال قابل وصف نیست.به جرئت میتونم بگم بهترین سریالیه که دیدم . حتما ببینیدش! با فکر باز ببینین! فقط برای سرگرمی نبینین!اونوقت متوجه میشین چقدرررر حرف برای گفتن داره!
انقدر خسته و ناراحتم که از خونه بیرون زدن هم حالمو خوب نکرد
الانم برگشتم خونه و کلید نداشتم و کسی هم خونه نیست .
اومدم یه جزوه ی گیتار رو کپی کنم والکی طولش میدم و میشینم تو مغازه تا وقت بگذره بقیه برسن خونه.
خسته م اندازه ی میلیون ها سال.
پ.ن : یکی از رتبه های تک رقمی از فرزانگان رشت بود. براش خیلی خوشحالم و بی نهایت غبطه میخورم .
به نظرم یکی از بزرگترین رمز و راز های زندگی شاد و موفق ،تسلیم شدن در برابر چیزهایی هستش که قابل تغییر نیست!
شاید ادم از بیرون ترسو به نظر برسه اما فقط خودش میدونه که چقدر مص.
انرژی نذاشتن روی این مسائل باعث میشه ادم انرژی و وقت و امید کافی برای مسائل قابل تغییر داشته باشه.
از نظرم یکی از بزرگترین اهداف زندگی هر فرد اینه که بفهمه قدرت تغییر چه چیزهایی رو داره و در جهت تغییر مثبت بره.
+یه جمله ی خیلی کاربردی یاد گرفتم! : به درک!
مدتیه همون اول که میفهمم یه چیزی رو نمیتونم تغییر بدم به کار میبرمش!باید بگم معجزه میکنه!!! و قدرتم رو بیشتر!
دیدین گاهی اوقات بعضی ها ( غیر از خانواده) رو خیلی خیلی دوست دارین و براتون خیلی مهمن و میدونین به توجه شما احتیاج دارن ولی به هیچ وجه نمی تونین رفتار و اعمال و افکارشون رو تحمل کنید؟ اینکه میدونین دوستتون دارن اما هیچ وقت نمیتونن جلوی زبونشون رو بگیرن و همش ناراحتتون میکنن؟
و هزاران مورد دیگر که فقط جاش تو قلب خودمه و قراره با خودم به گور ببرم. ازون حرفا که باید ته ته صندوقچه ی قلبتون باقی بمونه
فقط خواستم بگم خیلی سخته .مثل مرگ تدریجیه .
+ امروز با قلب سنگینم رفتیم خونه عمه اینا و رُب های عمه پز کلی استرسم رو شست و برد. یه گل هم از حیاط مامانبزرگم اینا کِش رفتم فردا عکسشو میذارم.
+ چقدر کتاب گرون شده ♀️ بعد فکر کنین من کتاب تئوری موسیقی رو اشتباهی خریدم ♀️دعا کنید فردا پس بگیره ♀️
+ بچه ها من ایدی اینستاگرام بهتون داده بودم اما دی اکتیو کردم حوصله م نمی کشید.
+ شبتون بخیر
قبل از اینکه شروع کنم خواستم خواهش کنم که حتما حتما حتما نظراتتون رو برام بنویسید :)
بچه ها یکی از موضوعاتی که مدتیه ذهنم رو مشغول کرده ازدواجه! چون توی فامیلی زندگی میکنم که میدونم همه تا یکی دوسال دیگه برام عقل کل میشن و میخوان آستین بالا بزنن. تصور کنین بهم میگن لاغر شو وگرنه ازدواجت سخت میشه این هم برای من تنفر برانگیز ترین فکر ممکنه !دو نفر بدون شناخت و صرفا به واسطه ی آشنایی خانواده ها مجبور بشن سالهای سال درکنار هم زندگی کنن! این برای من مزخرف ترین چیزه ! اینکه یه کالا دیده بشم !اینکه به عقاید خودم توجه نشه و الگوی انتخاب دیگران خانواده م باشه که زمین تا آسمون افکار و رفتارمون با هم متفاوته!
دختر عمه م سه سال از من بزرگتره و از یکی دوسال پیش همه براش استین بالا زدن و به قول خودش جوری رفتار میکنن که میخوان جنسشون رو تا روی دستشون باد نکرده بفروشن ! واقعا ارزش یه دختر ،یه زن اینه ؟!
چرا توی جامعه ی ما همه فکر میکنن ازدواج سنتی نشانه ی عزت نفس دختره ؟
من صد درصد خلاف این فکر میکنم ! از طرفی هم با دوستی بی قید و بند هم مخالفم! اما اعتقادم اینه که همسر آینده م رو باید خودم از محیط کارم انتخاب کنم و مدتی بشناسمش و محترمانه به خانواده معرفی کنم. از نظر من راه منطقی اینه !
شاید باورتون نشه بچه ها قبل عید یه کاری داشتم و توی کوچه پس کوچه های رشت گم شده بودم و خیابون اصلی رو پیدا نمیکردم. یه خانومی همسن مامانم رو دیدم گفتم از کدوم طرف برم.گفت همراه من بیا منم دارم سر خیابون میرم. شاید کمتر از پنج دقیقه با هم هم کلام بودیم. سرکوچه که رسیدیم برگشت نگام کرد و گفت : زای ( بچه ) تو چقد خوشگلی !مجردی؟!عروس من میشی ؟
احساس کردم زنه اگر میخواست برای خودش کفش بخره بیشتر ازین وقت میذاشت.
این مسئله برای من که توی یه خانواده تقریبا سنتی زندگی میکنم یه معضل خیلی خیلی بزرگه. کم ندیدم ازدواج های این شکلی رو ! و تدوام زوری اون ازدواج و عقیده ی اینکه درصد موفقیت این ازدواجا بیشتره !
به نظر من ازدواج سنتی و در خیلی مواقع زود برای دختر ها مخربه !پسر ها رو نمیدونم ! اما واسه دخترها خوب میفهمم! برای یه دختری که چشم انداز بزرگی برای اینده ش داره این میتونه بزرگترین سد موفقیتش در یه خانواده سنتی باشه. چرا که در قدم اول که دختر تسلیم ازدواج سنتی با فردی که نمیشناسه میشه یعنی در ادامه ی مسیر هم تسلیم شده ست! بعدش انتظار زود بچه دار شدن دارن ! بعدش انتظار رفت و روب و خانه داری و کم کم دختر درگیر بچه ی دوم و شوهرداری و خانه داری میشه و از محیط درس و دانشگاه فاصله میگیره و کم کم رویاهاش دور میشن و با این تفکر که بهشت زیر پای مادران هست روز به روز فداکاری بیشتری میکنه و بیشتر تخریب میشه!
انقدرررر در اطرافم دیده م که اینقدر قاطعانه جواب میدم !
احساس میکنم ازدواج نیمه مدرن () خیلی خیلی منطقی تر باشه ! حداقل اینکه میدونی چند چندی !نه؟!
بچه ها!بیاین در این مورد بحث کنیم لطفا!منتظرم!
خوب بالاخره اومدم که بنویسم :) حالم بهتره بچه ها :) احساس میکنم خز بازی درآورم که عکس سرم و ازینچیزا گذاشتم :)
جریان از این قرار بود که من قرار شد اخر هفته برم خونه ی عمه اینا بمونم . خونه عمه اینا یه روستای خیلی نزدیک به شهره ( حدود 5 دقیقه ) که بسیار جای با صفا و مناسب زندگیه. هم به شهر نزدیکه و اگر چیزی احتیاج داشتی میتونی سریع بری هم اینکه تقریبا به دور از آلودگی و باصفاست. خونه مامانبزرگم هم نزدیک خونه ی عمه ست با یکم فاصله. خلاصه اینکه عمه مدت ها اصرار میکرد برم خونه شون اما خوب من درگیر کنکور بودم و اعصاب نداشتم و مشکلاتم با بابا داشت کلافه م میکرد. درنتیجه نرفتم. حالا که این مسائل حل شده بود کاملا احساس کردم "عمه ی خون ام " اومده پایین و باید یکم عمه به خودم تزریق کنم ! خلاصه اینکه روانه شدم به سمت خونه ی عمه. ما تو رشت زندگی میکنیم و عمه اینا نزدیک یه شهر دیگه که با رشت حدود 40 دقیقه فاصله داره. وقتی رسیدیم اون شهر اول رفتیم یه سر خونه ی بابابزرگم بزنیم . به هیچ وجه اعصابش رو ندارم ! به هییییچ وجه !
دوباره بحث زمین و کلاه گذاشتن سر بابای من !برای اینکه راحت بتونه حرفاش رو بزنه زنگ زد به عمم و گفت اونا هم بیان اینجا ! حالا من شب خونه ی اونا دعوت بودم ! عمه هم از ترس و با اعصاب گند زده شده همراه با دختر عمه ها اومد. خلاصه اینکه پدربزرگ مهمونی ما رو هم بهم زد و باز دوبارره افتاد به جون بابای من سر زمین ! که تو بیا زمین م ( عموم ) رو متری فلان قدر که 100 تومن بالای قیمت بود بخر چون برادرته ! یعنی بابای من مجبور بود 10میلیون اضافه تر واسه حفظ برادری بده :(
و مادربزرگم هم که خود خود شیطانه هم سعی در راضی کردن بابا داشت ! بابام یهو وسطش خداروشکر حرف خودش رو زد و گفت شما بین ما فرق میذارید و فکر میکنین مادربزرگم چه جوابی داد ؟؟؟؟؟ باید از جیب اونکه بیشتر داره زد :/// خداییش کجاش شبیه مادر هاست ؟؟!!!
خلاصه تا اخر شب پدربزرگم گند زد به اعصاب همه و شبمون رو خراب ! اما من اخر شب روانه شدم خونه ی عمه و تا فردا ظهرش بودم ! خیلی اصرار کردن بیشتر بمونم اما باید میرفتم خونه ی اون یکی مادربزرگم که از عید نرفته بودم !
خونه ی عمهههههه حساااااابیییی خوش گذشت ! خیلی خیلی زیاد ! تا بوق سگ با دختر عمه گفتم و خندیدیم و چرت و پرت گفتیم ! پفک و بستنی چه شود ! اونم یک شب ! تا خود صبح زیر پنکه دری وری گفتیم و کمی هم خوابیدیم! صبح بسی درمیان مرغ ها و خروس ها و اردک ها و گاو های توی طویله گشتیم و خوش گذراندیم ! نیمرویی مشت بر بدن زدیم و با رب عمه پز برگشتیم به خانه!
خلاصه اینکه مامان اعتقاد داره من انقدر تو مرغ و خروسا گشتم و زیر پنکه بود م مریض شدم . چون حق با اونه محیط محیط آلوده ای بود و خوب دست به در و دیوار زدن طویله و مرغ دونی هم کار عاقلانه ای نبود! اونم وقتی که همسایه و دارسایه همش میچرخن اون ورا و منم که حساااااااسسسس :)))))
اما باز هم میرم ! این هفته احتمالا برم دوباره ! خیلی خوش گذشت خیلی زیاد!!!!
+ عمه خیلییییی خیلیییییی حالش بهتره ! یادتونه چقدر ناله میکردم ؟! خداروشکر از اون ناله ها هیچ خبری نیست چون اوضاع رو به بهبودیه تمامه !
+ این اهنگ رو تازه کشف کردم ، عالیه!!! افتادم رو گیتار تا د رش بیارم !
همه ی نوشته هام رو پیش نویس کردم. همه چیز چه خوب چه بد گذشته و من تمامش رو توی گذاشته جا میذارم و درس هایی که ازش گرفتم رو تو قلب و ذهنم نگهداری میکنم.
شاید بگید خیلی دیوونه م اما خوب شد که امسال نشد و دوباره قراره یه سال دیگه هم تلاش کنم .
خوشحالم بابت درسایی که گرفتم و قراره بگیرم.
خوشحالم از اینکه فهمیدم برای خانواده م خیلی مهمم فارغ از نتیجه.
دلم آشوبه بابت وقت های از دست رفته و کم کاریام اما هرچه زودتر تلاش میکنم احیا بشم . الان وقت این کار ها نیست .
و سر آخر fk what others think :) همین که خونواده م تعداد محدودی از دوستام پشتم هستن برام کافیه:)
پ.ن : انقدرر ازین نیو استارت ها زدم و بعدش ول کردم که حسابش از دستم در رفته :)اما امیدوارم این استارت جواب بده :)
ولی زندگی با پدر و مادر سختگیر مثل مرگ تدریجی میمونه
وقتی علایق و استعدادت رو با خاک یکسان میکنن.
پ.ن : حق رفتن به کلاس موسیقی و گیتار زدن رو ازم گرفتن چون محیطش خوب نیست و حواسم رو پرت میکنه گفتن تا پزشکی قبول نشی نمیذاریم بری خنده دار نیست ؟! تحریم یه دختر ۲۰ ساله! دختری که هنوز تو آموزشگاه به عنوان همونی میشناسن که همه ش پدرش تحریمش میکنه و گیتارو ازش میگیره نمیذاره کلاس بره کسی که تا میاد قول و قراری چیزی بذاره اول بهش میگن با ولی ت هماهنگ کن
مرگ تدریجی ، میدونیییییین ؟!تدددددریجی !
+ حالا گیریم من سال بعد قبول شدم و از تحریم خارج شدم !پدرم چجوری میتونه اعتبار از دست رفته م رو برگردونه ؟! هعیییی! به درک !
تهش اینه راه میوفتم میرم یه اموزشگاه دیگه ♀️
امروز م حدودای ساعت چهار رفتیم لب ساحل
محل اقامتمون خیلی فاصله کمی داشت
رفتیم و یکم تو آب راه رفتیم و اومدیم صدف جمع کنیم . یه اقایی که معلوم بود جنوبی بود اومد و یه مشت صدف اورد گفت این برای شما . اولش گفتم چقدر مهربونه. بعدش دیدم به طرز حال بهم زنی داره سعی میکنه صمیمی بشه .
خواهرت چند سالشه؟ تو چند سالته؟محل اقامتتون کجاست ؟کجایی هستین ؟
من سعی میکردم همه رو سر سنگین جواب بدم اما اون کوتاه نمی اومد.
اومد گفت بیاین اینجا پاچه شلوارتون رو بالا بزنید و تو ماسه بشینید و ماسه درمانی کنید ! خواهرم فوری پاچه شلوارش رو زد بالا و رفت نشست روی شن. اون اقا اومد و شروع کرد روپای خواهرم شن ریختن و یه لحظه ساق پاشو گرفت تا روش شن بریزه. حالم بهم خورد. حس انزجاری که هنوزم باهامه .
فوری خواهرم رو بلند کردم و صدف هاش رو پس دادم و موندم بره و بعد خودم اومدم.
لعنت بهش. با اینکه واسه مامان و بابام گفتم اما هنوز اروم نشدم .
ساعت ۱۵ و ۵۰ دقیقه به وقت کیش.
اگر بگم که ترجیح میدادم الان توی اتاق خودم تنها باشم به جای اینکه میومدم سفر،با اینکه دروغ نیست ولی کفران نعمته !
همه ی خواستم الان اینه که یه روز تنهایی برم لب دریا و درحالی که پاهام رو تو آب رها کردم گریه کنم تا خالی شم
به وقت پنج صبح کیش داریم برمیگردیم.
اولش گفتم ترجیح میدادم نمی اومدم اما حرفم رو پس میگیرم
حجمی از انرژی که خالی شد باورنکردنی بود
الان هم در حالی که با چشمای بسته روی تخت نشستم منتظرم راه بیوفتیم.
دلم واسه قیمه خونگیای اشپزخونه کنار هتل تنگ میشهو برای هواش اصلا و به هیچ وجه
تنبلی تخمدان چیزی بود که حدود دوسال پیش متوجهش شدم.امنوره های طولانی ، چربی بالا و کبد چرب هم از عوارضش بود و ازون بدتر اینکه اگر کنترل نشه تا ۱۰ ،۱۵ سال دیگه حسابی ریسک سرطان رو بالا میبره اون هم با این ژن عالی که به من رسیده
معمولا کسایی که این بیماری رو دارن چند ماه یک بار میشن اما من بدون قرص به هیچ وجه نمیشدم !
یادم نمیاد اخرین باری که بدون قرص شدم کی بود !اما مطمئنم بیش از یه سال و نیم پیشه! اما امروز با کمال ناباوری دیدم ^خودم ^ شدم.
کمر درد و درد زیر شکمی که امانم رو بریده بود خوشحال ترم میکرد.حتی همین الان !
شاید اولین باری که یه لک بزرگ توی لباس زیرم دیده بودم حدودا ۱۲ سالگی، حالم گرفته شد. نترسیده بودم اما ازش متنفر بودم
اما الان انچنان برام نشونه ای از سلامتی شده که مثه خر ذوق میکنم!
میدونم درمان صد در صد نداره pco اما باید تا میتونم کنترلش کنم .
+اولش این پست رمز دار بود . بعد با خودم گفتم دلیلی نداره به هرحال یه مسئله ی عادی و فیزیولوژی بدن خانم هاست. چه بهتر که همه بدونن
50 درصد افرادی که مجاز به انتخاب رشته بودن ،انتخاب رشته نکردن.
من هم جزو همون دسته هام. اما (بدون قضاوت) نمی فهمم.
نمی فهمم که این حجم از افراد فکر میکنن پزشکی و دندون و دارو مسیر زندگی شونه.
نمی فهمم که چرا استعدادشون رو نادیده میگیرن.
من هم موندم دوباره، در جایگاهی نیستم که نظر بدم .
اما انگار یه چیزی این وسط درست نیست.
یه جای کار می لنگه...
چقدر حس خوبیه که نماز حاجتی که صبح خونده باشی نیمه شب نشده ،تبدیل به نماز شکر بشه.!
فهمیدم که فقط باید از خدا خواست!فقط خدا!
+ هیچ وقت فکر نمیکردم که یه زمانی برسه با شوق نماز بخونم. شاید باورام ضعیف باشه ، شاید بی حجاب باشم ،شاید با خیلی چیزا مشکل نداشته باشم.اما خدا!!!! و واقعا نماز آدم رو بهش نزدیک میکنه!
با دل خوش و امیدوار و اندک استرسی که تو وجودمه میام رو تختم دراز میکشم. میتونم بگم 90 درصد برای آزمون فردا (در واقع امروز!) آماده م ^-^
امروز بسی مسرور شدم فهمیدم ساعت 8 و نیم باید تو حوزه باشم. صبح میتونم در حد نیم ساعت یه نیم نگاهی به فرمولا و نکات بندازم و خیلی خوب میشه.
حوزه همون مدرسه ای هستش که خانم الف ( منفور ترین معلم زندگیم ) ازمونای شیمیش رو اونجا برگزار میکرد. وقتی فهمیدم حوزه اونجاست خیلی عصبی شدم و خاطرات بد اونجا اومد تو ذهنم.اما با خودم گفتم دختر!قول و قرارت با خودت یادت نره ! به جای دید منفورانه به خانم الف نگاه با ترحم بهش بنداز که چرا اینجوریه ! و اینکه تو قراره کل خاطره خوب از ازمون دادن تو اون حوزه داشته باشی! پس بسم الله ♡
+ امشب به شدت سرم درد میکرد و معدم میسوخت و خستگی بهم چیره شده بود و اعصاب نداشتم.سر یه مسئله ی واقعا مزخرف که هلیا از سر علاقه ش نسبت بهم انجام داد سرش بدجور داد زدم. خیلی ناراحت شدم و صداش کردم و ازش عذرخواهی کردم و بغلش کردم. لبخنده ماسیده ای که به خنده رو لبش تبدیل شد خیلی بهم انرژی داد ^-^
+ انقدر معده م میسوزه که سه تا بالش پشتم گذاشتم و یه استکان عرق کوتکوتو هم کنارم. هی این معده شله ور میشه و من هی با یه جرعه آرومش میکنم. امیدوارم مثل دفعات قبل تا صبح بیدارن نکنه دیگه!
+ساعت 01:01 هست الان . زیبا نیست ؟
بعد از یه روز شلوغ وقتی چشمم به کرنومترم افتاد ته دلم یه امید جوونه زد. این همه ساعت درس خوندن یه طرف و اینجاش برام مهمه که کلش رو هندسه و فیزیک خوندم. دو درسی که واقعا معمولا ازم انرژی زیادی میگیره !
از طرف دیگه با دلهره و بغض به برنامم خیره شدم که علاوه بر دو دور مرور ،خوندن یه سری از مباحث آزمون بعدی هم بود اما من تازه فردا صبح تموم میکنم و در خوشبینانه ترین حالت بتونم یه دور خونده هام روتو یه روز و نیم مرور کنم.
دلهره ی عجیبی برای آزمون جمعه دارم.هر چند منطقا چیزی نباید باشه که ناراحت کنه. اما تجربه های گذشته ای خدا کمکم کن از پس فراموش کردنشون بر بیام
. اینکه راحت با ترس هام رو به رو شم !
+ من اولین حمله ی پانیک ام رو دوسال و نیم پیش سر آزمون قلم چی تجربه کردم. البته خیلی مربوط به ازمون نبود که بگم استرس داشتم و اینا. یه جورایی انگاری برای من شروع فهم شرایط جدید زندگی با افسردگی بود. اولین حمله پانیک یکی از وحشتناک ترین تجارب دنیاست. چون نمیدونی چیه و مکانیسمش چیه. قشنگ احساس کسی رو داری که صاف صاف راه میره یهو میوفته با زجر میمیره. عرق، سرگیجه ،لرزش، تپش قلب شدید ، درد قفسه سینه و رنگ پریدگی.واقعا فکر کردم اون لحظه سکته کردم و دارم میمیرم.
بگذریم. ازون به بعد من و آزمون دادن دیگه با هم دوست نشدیم. امیدوارم الان که حالم خیلی بهتره خداروشکر و اصلا اخرین حمله ی پانیک ام رو به خاطر ندارم (!) بتونم با ازمون دوست خوبی بشم و ترسم بریزه از باور کردن و تکیه به خودم.
+ پس فردا همین موقع از شادی زیاد بعد آزمون تو خواب نازم ،مگه نه؟!
در شب کوچک من ، افسوسباد با برگ درختان میعادی دارددر شب کوچک من دلهرهٔ ویرانیستگوش کنوزش ظلمت را می شنوی ؟من غریبانه به این خوشبختی می نگرممن به نومیدی خود معتادمگوش کنوزش ظلمت را می شنوی ؟در شب اکنون چیزی می گذردماه سرخست و مشوشو بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن استابرها ، همچون انبوه عزادارانلحظهٔ باریدن را گویی منتظرندلحظه ایو پس از آن ، هیچ .پشت این پنجره شب دارد می لرزدو زمین داردباز می ماند از چرخشپشت این پنجره یک نامعلومنگران من و توستای سراپایت سبزدستهایت را چون خاطره ای سوزان ، در دستان عاشق من بگذارو لبانت را چون حسی گرم از هستیبه نوازش های لبهای عاشق من بسپارباد ما را با خود خواهد بردباد ما را با خود خواهد بردشعر از فروغ فرخزاد
اینکه "ح" فعلا کلاس رقص نمیاد و تنها کسی هم که تو کلاس باهاش اندک صحبتی میکردم هم دو جلسه نیومده و اینکه بدون "ح" دوباره احساس همون دختره ی چاق بیخود ته کلاس رو دارم و احساس میکنم left out هستم خیلی اذیتم میکنه.
دنیا متفاوت بقیه و نگاهاشون اذیتم میکنه.اینکه بهت زل میزنن و تا نگاشون میکنی نگاشون رو مین. از چشماشون میخونم که این دختره عقلش پاره سنگ داره اومده کلاس رقص با این هیکلش ؟!!! اذیت میشم . خیلی زیاد اما مقاومت میکنم و میرم.
سر ظهری داشتم عکسای قدیمیم رو میدیدم. زمانی که فقط هفت هشت کیلو اضافه وزن داشتم.پر بودم همیشه اما چااااق نبودم. حداقلش اون زمان تو باشگاه خجالت نمیکشیدم. انقدر سریع وزنم بالا رفت که خودم باورم نمیشه . بگذریم.
خلاصه که من وآینه ی باشگاه بازم قهر کردیم با هم وترجیح میدم خودم رو توش نبینم.
+ درس ؟!خوب نخوندم امروز :/
گاهی برام سوال میشه که چرا به جای اینکه یه چیزایی رو تو دفترچه خاطراتم بنویسم میام تو بیان و مینویسم.
شاید به خاطره اینه که حداقل میدونم افرادی ،هرچقدر هم کم باشن-هستن که میخونن.
اینجوری بیشتر احساس خالی شدن میکنم.
+جای خالی صحبت با خیلیاتون احساس میشه. میدونم روز به روز خیلی ها اومدنشون رو کمتر و کمتر میکنن. شاید به خاطر سکوتم و کامنت های بسته باشه،نمیدونم.
نمیدونم کی قراره باز کنمشون دوباره اما دلم براتون تنگ شده.
این روزای سخت و پر مشغله دارن میگذرن ومن قوی تر میشم. اما فعلا احتیاج به تنهایی دارم. اما همچنان مینویسم چرا که امیدوارم اینجا گوش های شنوایی هستن که به درد و دل های من گوش میدن و من آرامش میگیرم.
از شدت بی حوصلگی ( و نه خستگی ) ساعت 10 و نیم روانه شدم به سمت تخت خواب اما تلاش هام تا الان بی نتیجه موند. تا دیشب این ساعت که میشد تا چشم رو هم میذاشتم خوابم میبرد اما الان بیخوابی عجیبی به سرم زده. نمیدونم شاید هم به دلیل تغییرات هورمونی قبل ه. دست و پای سرد و بدن گر گرفتم نه میذاره زیر پتو برم نه پنجره رو باز کنم و از هوای روبه سرد شدن رشت استفاده کنم.
امروز رقص هم نرفتم و افسوس میخورم که اگر رفته بودم از لحاظ فیزیکی خسته میشدم و الان راحت تر خوابم میبرد.
هلیا تخت گرفته خوابیده و بر خلاف آمد عادت اون هم 10 و نیم امشب اومد تو تخت خواب و درجا خوابید تا فردا که روز تولدشه از کله ی سحر پاشه و لذت ببره ازش. با حسودی به خواب راحتش مینگرم و با دل گرم و لبخند روی لب میگم این وروجک کی انقدر بزرگ شد؟!من همین سن الان هلیا بودم که هلیا به دنیا اومد. برام عجیبه الان به هلیا نگاه می کنم ! یه کف دست بچه رو اون موقع با من خونه تنها میذاشتن :)
+ مثانه م دقیقا اونجوری پره الان که دکتر های سونوگرافی انتظار دارن باشه. اما حوصله ی از جا پا شدن هم ندارم ! منتظرم جذب بدنم شه!
+ بچه ها برای عمم دعا کنید. حالش الحمدلله خوبه و بیماریش تحت کنترل. اما درمان نداره. خیلی اذیت میشه خیلی.چشم اندازش از اینده هیچ چی نیست. خودش میگه تا اخر عمرم دوا و دکتر و رفت و امد و ماهی چند میلیون هزینه و زجر و درد بیماری. محتاج دعاتونم خیلی خیلی زیاد.
+ امروز رژیم جدیدم رسید به دستم. اینترنتی با یه دکتر در ارتباطم دیگه. برنامم آنلاین نیست ها. در واقع ویزیت میشم و تا نهایتا دو روز بعدش دکتر رژیمم رو میفرسته. برنجم از 17 قاشق شد 7 قاشق ! شاید تنها تغییر قابل ملاحضه ی رژیمم همینه. و سخت! اونم من که حتی حاضرم پلوی کته رو خالی خالی بخورم! این همه چالش یک جا با هم!قراره قوی ترم کنه ،نه؟!
+ میشه برم تا تیر سال دیگه توی یه جزیره دور افتاده زندگی کنم ؟ میشه من رو همه و همه و همه با درس و مخشم (!) تنها بذارن؟
+حوصله ی اینکه جمعه قراره خونه پدربزرگ برم رو ندارم. ازش متنفرم. مخصوصا اینکه تا میریم گوشی برمیداره به عمو هم میگه بیاد. بعد هم بحث های چرت و پرت پیش میاد و ما با اعصاب خراب برمیگردیم خونه. پدربزرگ ،مادربزرگ و عمو.ای کاش آدمای بهتری بودین.
نمی دونم چرا هر وقت احساس نتونستن احاطه م میکنه و انگیزه م کم میشه ،سه چهار قسمت اول سریال کره ای doctors 2016 حالم رو بهتر میکنه. کاری به این ندارم که واقعیت نیست. فقط به من یه احساس تونستن و خواستن میده. همین ! قبلنا که ضعیف تر بودم این سریال رو از جنبه ی عاشقانه دوست داشتم. اما الان بیشترین چیزی که ازش میفهمم قدرت تلاش و خواستن و رسیدنه.هر چقدر سخت هر چقدر ناممکن.
هر روز بارها با خودم تکرار میکنم "دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن درآید " و هر چند هنوز خیلی با این موقعیت فاصله دارم روز به روز این فاصله کمتر میشه.
سخته خیلی سخت اما من از پسش برمیام.چون تردید ندارم که اینبار راه درست رو انتخاب کردم.
فکر سختی روز های پیش رو رعشه به تنم میندازه و باعث میشه هی از خودم بپرسم که آیا تواناییش رو دارم یا نه؟ آیا حاضرم این همه دردو سختی رو به جون بخرم یا نه؟ اصلا آیا برای این کار ساخته شدم یا نه ؟! یا اصلا آیا راه رو دارم درست میرم یا دارم دور خودم میچرخم ؟آیا یقین دارم خوشحالی من تو اینه ؟!
نمیدونم سالها بعد انتخابم رو احمقانه مینامم یا از خودم تشکر میکنم بابتش. اما دوست دارم همیشه یادم باشه این انتخاب بهترین انتخاب این زمان زندگیم بودو این هدف تنها هدفی که آدرنالینم رو بالا میبرد.
نمیدونم گاهی چرا اینجوری ترس ورم میداره. آدم هر چی بالاتر بره ترس از سقوط براش بیشتر میشه. من رتبه ی زیر پونصد رو تو خواب هم نمیدیدم اما اینکه هفته ی دیگه بیارمش برام کابوس شده! و میترسم انتظارم رو از خودم بالا ببرم و جنبه ها جدیدی از خودم رو پیدا کنم.
نمیدونم چجوری باید با این احساسات ضد و نقیض کنار بیام فقط این رو میدونم که باید باهاشون کنار بیام.
باور و اعتماد به خودم . باید وجودم ازش لبریز بشه.
دل و میزنم به دریا و با شرایط میجنگم.
9روز جنگ تا ازمون بعدی مونده و من هر روزش باید از روز قبل قوی تر باشم.
به قول فروغ
دست هایم را می کارم ،
سبز خواهم شد می دانم ،می دانم ،میدانم .
در مقابل هوسم برای دیدن چند تا فیلم تاریخی دارم مقابله میکنم. چون مطمئنم باعث میشه ساعت ها بشینم پشت اینترنت و با مغزی ناقص کمر ببندم به کشف راز های تاریخی مرموزی که هیچ تاریخدانی سر ازش درنیاورده! چه برسه به من که پایین ترین نمره ی زندگیم رو بدون هیچ گونه افتخار که به قول خیلی ها یه کوفته و دوتا ماکارونی این ور اونورش (همون صفر خودمون ) هستش رو سوم راهنمایی تو درس تاریخ گرفتم. هر چندکه کماکان اعتقاد دارم نویسنده ی کتاب تاریخ دوران تحصیل حتی کوچک ترین تلاشی برای جذاب نشون دادن کتاب مزخرفش نکرده بود و درحالی که بچه ها تاریخ مزخرف رو برای امتحان میخوندن من مینشستم کتاب سینوهه که هیچی هم ازش نمی فهمیدم رو میخوندم :/ بگذریم .
دیشب مثه خوره یه عالمه سوال درباره مصر و یوزارسیف و فلان و فلان تو ذهنم اومد و صبح ساعت 7 همراه با صرف صیحانه به خیال اینکه یه ربع وب گردی میکنم نشستم و تا چشم وا کردم عضلات خشک شده م و ساعتی که نزدیک 11بود یه سیلی به صورتم زد :/ لامصب الان وقت این چیزا بود اخه ؟!
بدبختی اینجاست که چند تافیلم تاریخی و قدیمی و خوب هم راجع بهمصر باستان و. تو یوتیوب پیدا کردم که هی بهم چشمک میزنه اما حواله کردم به تابستون سال بعد.چون میدونم اگه الان ببینم بعدش چی انتظارم رو میکشه!!! بدون استثنا معتاد خواهم شد و بماند !!!!
هیچی دیگه قرار گذاشتم فعلا به فیلم های خنده دار آبکی بسنده کنم و به محض اینکه روی شخصیتی کراش پیدا کردم اون فیلم روکنار بذارم .( تئوری بیگ بنگ هم به همین دلیل کنار گذاشتم :/)
+ 10 روز تا ازمون بعدی و حال این روز های من ؟! دلهره بیش از حد و تلاشی که کافی نیست! اما ته دلم یه هیوا نشسته که داد میزنه :من مطمئنم این دفعه رتبه ت بهتر هم میشه ! (ازمون قبلی زیر 500بود ) :)))))
دستت رو بذار روی قلبت. ضربان قلبت رو حس میکنی ؟! این قلب حتما برای یه دلیلی داره میزنه!!!
سعی میکنم به ازای هر نفسی که به بطالت میگذرونم به خودم یاد آوری کنم که اکسیژن رو دارم حروم میکنم.
6 روز تا ازمون بعدی.!این فیزیک وهندسه لامصب رو فردا برسونم بقیه ی درسا اوکیه.
+ گوشیم رو دادم مامان که گم وگور کنه ودوباره رو اوردم به این گوشی به ظاهر داغون و عهد بوقی که عاشقشم. و دلم خوشه به همون چهار پنج تا کاری که ازش برمیاد! وخداروشکر اینستاگرام روش نصب نمیشه!همون روزی دوسه دقیقه اینستاگردی هم حالم رو بد میکرد. مردشور سازنده ش.
+ به نظرتون از پس 6 روز قرنطینه کردن خودم بر میام؟ برای اولین بار قراره خودم رو تواتاق با کتابا قرنطینه کنم و ارتباطم با بیرون رو قطع! جو گیر کی بودم من ؟!!!
دلم اونقدر هوای مشهد رو کرده که حد نداره.
چقدر دوست داشتم شب شهادت امام رضا مشهد باشم. خیلی آداب زیارت و اینا بلد نیستم. قبلا هم گفتم مذهبی نیستم . اما امام رضا کششی داره که.وقتی میرم تو حرم و تکیه میدم به دیوار مرمرین و چادر رو دور خودم میکشم و حرف میزنم تو دلم با امام رضا قلبم آروم میشه
اما حیف که امسال نشد باشم. حیف که برای دومین سال متوالی طلبیده نشدم
اما امام عزیزم. خودت مواظبم باش و مهمون قلبم.
+ توی این شب عزیز برای شفای عمم و سلامتی خانواده م و خودم التماس دعا ازتون دارم ♡
عمه عمه عمه.مدت خیلی زیادیه از حال واقعیش بیخبرم. روزها یادم میاد و فکرم هزار جا میره.من که بچه نیستم.میدونم همه چیز سرجاش نیست.میدونم همه چیز درست پیش نمیره.نمیدونم چرا همه مراعاتم رو میکنن انگاری.نمی خوان افسردگیم عود کنه. چند ماه پیش سر اون موضوع که بابام تو چشم پزشکی ولم کرد و رفت دنبال عمه با اینگه مسئله ضروری نبود و عمه با شوهر و دخترش اومد بود من خیلی داغون شدم. به این خاطر که احساس کردم خیلی تنهام .نه به خاطر عمه.از بابام عصبانی بودم .خانواده دیگه هیچی از عمه جلوم نمیگه ،دختر عمه هم همش بهم میگه خوبه حالش الحمدلله. اما من میدونم همه چی خوب پیش نمیره. میدونم عمه داره خوب نمیشه و داروهای میلیونیش فقط داره روند بیماریش رو کند میکه.
وقتی میبینم عمه رو دلم ریش ریش میشه.اینکه داره درد میکشه ومن هییییییییچ کاری نمیتونم براش انجام بدم. مثه احمقا گوگل رو به انگلیسی و فارسی میگردم تا مثلا راه درمانی پیدا شه! حتی اونقدری اطلاعات ندارم که بدونم چه دردایی میکشه.
مشکل عمه از درون داره من رو میخوره.
هیچ راهکاری نداشتم و ندارم برای غالب شدن بهش. منی که از پزشکی "متنفر" بودم یهو همه فکر و ذکرم شد پزشکی.منی که تا یه قطره خون میدیدم فشارم میوفتاد الان میشینم مستند های جراحی میبینم و خودم رو تو اون حالت تصور میکنم.
منی که چندین ماه تمام رو مخ مامانم کار کردم که تو رو خدا بذار داروسازی برم و اخرش راضی شد ولی رتبم داغون شد.
حالا اون دختر رویاش شده پزشکی و اونقدر این رویا و این جنبه از خودش براش غریبه ست که سردرگمه.
نمیدونم این علاقه موقته یا نه. نمیدونم چنگ زدم به این رویا تا با بیماری عمه بهتر کنار بیام یا نه.یا اینکه با خودم بگم واسه عمه که نمیتونم کاری کنم لاقل برای دیگران در اینده بتونم .
حتی 13 ساعت درس خوندن هم شاید نتونه روحم رو آروم کنه. اینکه من الان میبینم و هیچ کاری از دستم بر نمیاد داره منو نابود میکنه .
باید قوی باشم.باید از پس این روزای سخت بربیام.نمیدونم چجوری.فقط بایدشو میدونم.
من تحمل اینکه ببینم یکی جلوم پر پر میشه و مثل بز وایستم نگاه کنم رو ندارم. "دیگه" ندارم.
سالها طول میکشه.میدونم.مطمئن نیستم هدفم چیه . پزشکی یا هر کوفت دیگه ای.من فقط میخوام شب ها با وجدان و روح راحت بخوابم.
عمه عمه عمه. زودتر خوب شو.
این تنها کاریه که ازم برمیاد.
+ چند ماه قبل تشخیص بیماری عمه یه روز یهو بابام یهویی تو جمع به عمم گفت هیوا تورو خیلی دوست داره!از زبونش نمیوفتی! من خیلی خجالت کشیدم اون روز. اماالان فکر میکنم خداروشکر که بابام گفت. یه دوستت دارم ساده ممکن بود تا ابد رو دلم بمونه. اینجور حرفاوقتی ادم مریض میشه بیشتر براش شکل ترحم به نظر میاد نه دوست داشتن واقعی.خوشحالم عمه از این که فهمیدی واقعنی دوستت دارم نه از روی ترحم.
+ از نظر من توی بیماری های صعب العلاج خانواده بیشتر از بیمار درد میکشه. خیلی خیلی بیشتر.
ای کاش میتونستم این سه هفته رو به عقب برگردونم.
فردا قرار نیست ازمون خوبی بشه.
اما نا امید نمیشم.
+دفعه پیش جوری درس خوندم انگار چیزی بلد نیستم و خیلی خوب امتحان دادم.اینبار جوری درس خوندم انگار همه چی رو بلدم و شب قبل از ازمون ذره ای ارامش ندارم.
+نتونستم خوب درس بخونم. در واقع انگار نخواستم. باید بخوام . باید بشه.
مثل چی ازکارنامه ی اعمال جمعم میترسم.
یک دهم ازمون قبلی هم درس نخوندم .
جو گیر شدم. دهنم سرویس شده
نمیگم از ازمون بعدی دوباره میخونم و از این خزعبلات. همین ازمون امیدوارم بتونم تا 9 صبح جمعه گندی که زدم رو یکم جمع و جور کنم .
این day dream های بیخودی گند داره میزنه به زندگیم.
با خودم میگم سومین کنکورت میشه 99 !باید جایی قبول شی که ارزشش رو داشته باشه!بد میگم ؟
من برم گوشه ی تنهایی خود غرق شوم .
استرس استرس.
عصبانیم از خودم
به شدت دارم مقاومت میکنم . دربرابر درس خوندن ،رعایت رژیم و ورزش کردن !!!
صبح یه ساعت رفتم پیاده روی و ذره ای از انرژی های منفیم کم نشد و منظریه برام اون منظریه ی سابق نبود:/بدیش این بود که من توی این خیابون لعنتی خاطره خوب زیاد دارم.خاطرات خوب تو روزای سخت. اما الان دارم دوباره اونجا تو روزای سخت قدم میزنم بدون اینکه هیچ خاطره ای برای ثبت داشته باشم. هیچی !هیچ !هیچ!
زندگی یکنواختی که دوساله باهامه و قراره یه سال دیگه هم باشه.کتابای تکراری،احساس تکراری،وزن تکراری،سرزنش های تکراری و همون پوچی تکراری. نمیدونم چرا چند روزه انقدر خستم.ببخشید حال شما هم بد میکنم.
کم نیاوردم . فقط خستم. خدایا کمکم کن صبح که بیدار میشم این خستگی جسمی و روحی از تنم جدا شه.
+ حالا که مربیمون مریض شده و قراره یکی از بچه ها جاش تمرین بده تصمیم گرفتم نرم. در واقع بهانه کردم برای خودم. اما ته ته دلم میدونم خیلی وقته که نمیخوام دیگه برم. از اولشم رقص برای یه آدم با چندین کیلو اضافه وزن لقمه ی بزرگتر از دهنش بود. پر انرژی شروعش کردم و کم کم گذاشتم کنار.مثل 99 درصد کارام ! اما این بار پشیمون نیستم. باید میذاشتمش کنار تا حال بدم رو بدتر نکنه.
+با نرگس حرف زدم. اروم تر شدم وقتی دیدم یکی از بهترین دوستام هم تقریبا همین چیزا رو داره تجربه میکنه و میجنگه باهاش. بهم گفت بریم باشگاه و با اکراه تمام قبول کردم. نرگس اضافه وزن زیادی نداره و برام عجیب بود معذب بودنم تو باشگاه رو درک میکنه !شاید هم نمیکنه و میخواست من رو اروم کنه ! لما قبول کردم بریم. چون حس میکنم کنار نرگس کمتر احساس left out بودن خواهم کرد و همش نرگس پشتم درمیاد. و میدونم مواظبم خواهد بود.
همیشه عربی برام مثل یه کابوس بود و تو کنکور 97 فقط بیست درصد جواب دادم.اندک اعتمادی در وجود خودم احساس نمیکردم اما برای کنکور 98 چون عربیم داغون بود با یکی از دوستام پیش اقای چ کلاس رفتیم.
بچه ها ترجیح میدادن سال کنکور اکثرا کلاس اقای چ نرن . چون مفهومی درس میداد و تکلیف خیلی میداد و دیر ازش نتیجه میگرفتی !!!! و ترجیح میدادن 10 جلسه با اقای سین که کاملا حفظی و کنکوری کار میکنه بردارن و خدای عربی بشن ! و تا اخر سال هم سعی داشتن که من رو قانع کنن اشتباه کردم.
اما جالب اینجا بود کهکلاس اقای سین قبل ترم یک تموم شد و من تا خود هفته ی کنکور کلاس اقای چ رو رفتم. تا ترم یک که بچه ها خدای عربی (!) شده بودن من نهایتا در حد چهل پنجاه بودم!
اما ماه های آخر تفاوت اشکار شد وورق برگشت ! بچه های اقای سین به شدت عربیشون افت کرد چون چندین ماه از کلاسشون گذشته بود و توی ماه های اخر جای زیادی برای حفظیات عربی باقی نمیموند !
اما اقای چ آجر آجر یا بهتره بگم مولکول مولکول عربی من رو چیده بود و باعث شده بود من احساس خنگیم رو فراموش کنم و تلاش کنم. این موضوع باعث شد من عربیم رو توکنکور 71 بزنم. با اینکه واقعا بالای هشتاد هم میشد اما من از خودم انتظار کمی داشتم و این شد .
تا خود ازمون قبلی گزینه دو من لای کتاب عربی رو وا نکردم و بااطلاعات قبلی عربی رو 84 جواب دادم !!!!!! و اینجاست که دوست دارم دست اقای چ رو ببوسم. درس بزرگی بهم داد اجر اجر مولکول مولکول بچین !شاید دیوارت دیرتر بالا بره!ولی قطعا محکم تر خواهد بود !
و من انقدر جو گیر شدم که تصمیم گرفتم عربی رو به عنوان زبان سوم یاد بگیرم !چندروزیه چند تا ویدئوی لیسنیگ ریختم توگوشی و روزی نهایتا یه ربع گوش میدم وواقعا برام جذاب شده! و اینجاست که ادم احساس قدرت میکنه که نقطه ی ضعفش دیگه داره تبدیل به نقطه قوتش میشه!!!
شاید یادگیری حرفه ای عربی اتلاف وقت به نظر برسه. ولی من همین حالاشم کم وقت تلف نمیکنم!یکم ازین اتلافی ها رو میدم به عربی :) حداقلش اینه که هر روز درس بزرگی که از آقای چ گرفتم برام تداعی میشه ♡
+ دوباره دکتر رژیمم رو عوض کردم چون روی رفتن پیش قبلیا رو نداشتم !!!! خدا کنه این یکی رودیگه عوض نکنم !!!!
+ افسانه ی نوکدو رو گذاشتم کنار و از شدت کلیشه ای بودن و ماست بودنش واقعا حالم ازش بهم میخوره. چند قسمت اولش واقعا قشنگ بوداما الان خوشم نمیاد .
+ عوضش این وگاباند !!!عاولیههههههه!چقدراین سریال قشنگ و قویه ! اولین باره یه فیلم تو این ژانرمیبینم و دلم پر میکشهههه!
*اوپن فایر یکی از موسیقی های فوق العاده ی این سریاله ♡
+به ماساژ احتیاج دارم اما هیچکس ماساژم نمیده :/ فوراور الون :/
دلم خیلی گرفته.از خیلی چیزا. از این که مستقل نیستم.از اینکه دخترم و وقتی حرف از استقلال میشه همه برای یک دختر اون رو به معنی ازدواج میدونن.
وقتی به پدرم میگم من این عقیده رو در این مورد دارم و میگه وقتی تو خونه ی من هستی نمیتونی هر جور دلت خواست فکر کنی هر وقت رفتی سر خونه زندگی خودت هر کار خواستی بکن.
غم همه وجودم رو میگیره وقتی بهم میگن لاغر کن وگرنه کسی نمیگیرتت(از گفته های پدر ) !یا پشت کنکور بمونی سنت میره بالا(پدر بزرگ) !
و من این وسط به حال خودم افسوس میخورم.
برام سخته زندگی توی خانواده با دیدگاه سنتی. هر چند از بیرون شاید خیلی روشنفکر ومدرن به نظر برسن خانواده م اما از درون .
حرفای امروز مامان خیلی اذیتم کرد. وقتی داشت توجیهم میکرد که ازدواج سنتی خوبه. هرچند کرم از خودم بود که راجع به ازدواج خودش پرسیدم. پرسیدم چطور سر دو هفته بله رو گفتی و عقد کردین ؟ اصلا چطور بابا رو میشناختی ؟ گفت پدربزرگم تحقیق کرد !گفتم تو دو هفته ؟؟؟؟؟!!!! گفت مگه الان ها چجوریه !درستش همینه دیگه !
هیوا زودتر دمت رو بذار رو کولت و بروووووو ! خطرناکه بین این تفکرات زندگی کردن!
بارون سه روزه که مهمون رشت شده. ازون بارون های قشنگ.نه از اون سوسول ها دو دقه چیک چیک میبارن و میرن! یه جورایی مثل سردوش سوبان (:/)
و من هم که عاشق این حالت رشتم ♡ صبح بعد از باشگاه راهم رو کج کردم و یکم زیر بارون قدم زدم. سردم شد، تا زانوهام خیس آب شد ،عینکم مدام بخار میزد وچترم سعی داشت در مقابل باد مقاومت کنه. از تکتکش لذت بردم .ای کاش همون موقع چترم رو میبستم و یه کله تا خونه زیر بارون می دویدم *-*
+ دو هفته ست از رقص اومدم ایروبیک و مربیم رو بی نهایت دوسش دارم.هر چند دوست داشتن خیلی مقوله ی ترسناکی برای من که خیلی زود وابسته میشم هستش. اما واقعا دوست دارم این بار حتی اگر وابسته میشم هم ادامه بدم. دارم از این مربی نتیجه میگیرم آخه
+ بنزین.!چی بنویسم ؟! از بدبختی مردم ؟از آشوبی که تو شهر بود یا اینترنتی که وصل نمیشه و کارمون رو لنگ کرده ؟! هعیییی.در این مورد اصلا دیگه حرفم نمیاد.یه این نیز بگذرد میگم و از این پهلو به اون پهلو میشم :)
هیچی بالاخره سر آزمون نشستم و به جهنم خاصی تو نگاهمه .
میدونم که حتی "وان لیتل سِت بَک ایز نات اوکی " ولی خوب دیگه احتیاج به ریکاوری دارم :/
+ از بزرگترین خدمات گزینه دو اینه که تا عید ازمون ۹ صبح شروع میشه بعد شما برید قلم چی بدید
+ من امروز میخوام کلی فیلم دانلود کنم وصل کنید این بی صاحابو ♀️
فعلا خدافس
اصلا حوصله ی خودمم ندارم و دوست دارم آزمون فردا کنسل شه !!!!
ایشالله بشه !!!!
میشه خدا یعنی ؟!!!
دوست دارم فردا رو تا لنگ ظهر بخوابم.!
+ از اینکه به 17 تکه ی نا مساوی به دست مامان تبدیل بشم جرئت نمی کنم آزمون فردا رو جیم بزنم:/ ولی خداییش فردا حوصله آزمون نیست.اونم بعد یه هفته قطعی اینترنت که دسترسی من رو به خیلی از منابعم قطع کرد :/ تازه همین دیروز فهمیدم که اگه آدرس سایت های ایرانی رو بزنی باز میشن ! فکر میکردم همه قطعن !
یادم باشه آدرس ها رو بوکمارک کنم ازین به بعد :/
خلاصه اینکه حوصله ی آزمون فردا نیست و ملالی هم نیست اگر گند بزنم. همینقدر ریلکس. میخوام بعد از دوماه استرس و خرخونی یه روز هم باشه که بیخیالی عالم وجودم رو بگیره :/
+ سایت ایرانی ها وصل میشه ولی چرا نمیشه چیزی دانلود کرد ؟!!!!!! راهی بلدید شما ؟!!!
+ اینترنت هم بردارید ملی کنید ! نو آفنس اصلا!!!! به خدا اگه اکسیژن هم الان ازمون بگیرید من شکایتی ندارم ! راحت میگیرم میمیرم ! دیگه از این زندگی که هر لحظه" سرکنگبین صفرا می افزاید" که بهتره ، نیست ؟!!!
صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدم. حدودا یک و نیم ساعت دیرتر از تایم همیشگی بیداریم. صبحونه ی سالمی خوردم و بعد روونه ی باشگاه شدم. تا برگردم و دوش بگیرم ظهر شد. تصمیم گرفتم امروز رو یه زندگی مینینگ لِس داشته باشم (نه که قبلش مینینگ فول بود :/ ) خلاصه اینکه نشستم لاست دیدم و کلی پرخوری کردم. اما خیلی معدم رو دست بالا گرفتم اصلا حواسم نبود بعد رعایت بالای ۹۰ درصد رژیمم معدم به کم خوری عادت کرده. و هنوزم که هنوزه حالت تهوع دارم :/ قرص دایجستیو هم برای هضمش کارساز نبود.
دلم میخواست بگیرم یه دل سیر بخوابم منتهی باید بیدار میموندم هلیا از مدرسه برگرده و ناهارش رو اماده کنم. بعدش هم یه ساعت چرت که همش باید به این فکر میکردم کلاس هلیا دیر نشه و باید برسونمش و عملا خوابم کوفت شد. بعد اینکه رسوندمش تقریبا لَشم رو انداختم تو اسنپ و امدم مطب و حالا حالا ها هم نوبتم نمیشه. به شدت احتیاج دارم دوز قرصم رو بیشتر کنه. این روزا به شدت دپرس و بی انگیزه م و قسمت بدش اینه که دوست دارم همونجوری بمونم و هیچ تلاشی برای بیرون اومدن نکنم :/
بیشتر از همه ی اینا دلم خواب بعد از ظهر راحت امروز رو میخواست. صدای بارون و هوای سرد و پتو و خستگی ! چه خوابی میشد !!!!! موندم خدایا من ۱۰ سالم بود خودم میرفتم خرید و غذامم گرم میکردم و خواهرمم نگه میداشتم چون مامانم نبود و هیچ کدوم از این کارا از خواهرم بر نمیاد و من باید مواظبش باشم :/
دَتس اگزکتلی وای آی هیت بیینگ عه مام :/ من باید ریشه ها و پاهام به هیچی بند نباشه :/
حوصله ندارم :/ هعیییی:/
دوست دارم همینجا تو مطب بگیرم بخوابم :/ ای وجدان لعنتی یه امروز رو یه امروز رو راحتم بذار بتونم وقتم رو تلف کنم.حالم رو نگیر لطفا. قول میدم از فردا بخونم دوباره :/
جک : دقیقا داشتی چه غلطی میکردی جان ؟جان : منظورت چیه ؟- ازم خواستی که ولت کنم- آره- اون داشت و رو میکشید توی گودال و تو از من خواستی ولت کنم !- نمیخواست بهم آسیب بزنه.- نه جان ! میخواست بکشتت!- واقعا شک دارم که چنین تصمیمی داشت!- ببین جان ، من واقعا احتیاج دارم بهم بگی دقیقا چی داره توی سرت میگذره. میخوام بدونم که چرا باور داری که اون نمیخواست.- باور دارم که داشتم امتحان می شدم.-امتحان ؟- جک به خاطر همینه که گاهی با هم نمی سازیم. تو مرد علمی .- آره ، اونوقت تو چی هستی ؟- من مرد ایمانم . واقعا فکر میکنی تمام این اتفاقی بود ؟ اینکه بیشتر ما ، یه گروه غریبه، از سقوط هواپیما زنده موندیم اون هم فقط با زخم های سطحی؟ فکر میکنی ما اتفاقی اینجا سقوط کردیم؟ به خصوص اینجا؟ ما برای یه هدفی اینجا آورده شدیم ! تمام ما! هر کدوم از ما برای دلیلی اینجاییم !- آورده شدیم ؟! کی ما رو اینجا آورد جان؟- جزیره. اینجا یه جای عادی نیست، خودتم میدونی.میدونم که میدونی! جزیره تو هم انتخاب کرده جک ! این سرنوشته !- با بون هم راجع به سرنوشت صحبت کردی ؟! ( بون یکی از بازمانده ها بود به شکل سخت و دردناک و زجر آوری مرد )- بون قربانی ای بود که جزیره تقاضا کرد. اتفاقی که برای بون افتاد زنجیره ای از حوادث بود که ما رو به اینجا کشوند. من و تو رو به این لحظه و اینجا کشوند !- و این راه به کجا ختم میشه جان ؟!- به دریچه جک . به دریچه . تمام این اتفاقا افتاده که ما دریچه رو باز کنیم. (منظورش اینه سرنوشته)- نه نه. ما برای اینکه دووم بیاریم داریم دریچه رو باز میکنیم ( منظورش اینه سرنوشت نیست و ما خودمون انتخاب کردیم که دریچه رو باز کنیم.)- دووم آوردن نسبیه جک- من به سرنوشت اعتقاد ندارم .- البته که داری ! فقط هنوز بهش پی نبردی !
مامان با ذوق اومده میگه پسرک آفتاب مهتاب ندیده ی همسایه رو دید و بعد میگه حدس بزن شبیه کیه ؟
با حالت پوکر فیس میگم کی؟
میگه کپیه بهرام رادانه ! :| :|
با چنان ذوقی هم میگه که دوست داشتم همونجا کلمو بکوبم به دیوار!!
میخواستم بلد داد بزنم : خوب که چی؟!!!
یعنی من از این بشر(بهرام رادان) متنفرم دیگه! نمیدونم چرا ولی حالم از بهرام رادان بهم میخوره!
ربطی به این ماجرا نداره میدونم ولی ذهنیتم از پسره وقتی فقط میدیدم یه جفت دمپایی آبی پشت درشه بهتر تا اینکه الان فهمیدم شبیه بهرام رادانه !!!!
+ فاز مامانم چیه انقدر میاد از این یارو میگه ؟! قبلا راجع به حس کنجکاویم نسبت به این بشر گفته بودم اما الان واقعا حالم از یارو بهم میخوره و با این که ندیدمش تا حالا اعصابشو ندارم.نمیدونم چرا!!! پسره ی بیشعور داره آرزوی من رو زندگی میکنه !
به شدت حوصله نوشتن ندارم. تنها چیزی که الان حوصله شو دارم اینه که تنهای تنها و بدون هیچ وسیله ی الکترونیکی راه بیوفتم برم یه شهر نزدیک و کنار دریا یه اتاق بگیرم و تا میتونم در ارامش بخوابم .
دیروز کلی با دختر عمه درد و دل کردم. خیلی خیلی. بهم گفت انقدر فشار نیارم به خودم و اگه به احتمال خیلی خیلی خیلی زبونم لال کم نتونستم باز هم قبول بشم یه رشته ی دیگه برم. دختر عمه جزو محدود افرادیه که میدونم از روی علاقه ش به من اینو میگه. بهم گفت هیوا بعدش خیلی سخته. میترسم کم بیاری.
گفتم من همین الانشم کم میارم اما ول نمیکنم!
بعد موندیم حساب کردیم پروسه ی پزشک شدن یه ده دوازده سالی حدودا طول میکشه. گفت هیوا بعد تو کی میخوای به زندگیت برسی؟
گفتی یعنی چی ؟! میگه زندگی من غیر از چنین چیزیه ؟
گفت کی میخوای ازدواج کنی ؟کی میخوای بچه دار شی؟کی به خونه زندگیت برسی؟
گفتم بهش من دهنم داره سرویس میشه که به خواستم برسم. هر لحظه که فکری غیر از هدفم به سرم میزنه احساس میکنم داره اکسیژن رو حروم میکنم. اگه زنده م فقط به خاطر هدفمه.من دوست ندارم هر چیزی که تو این راه سد میشه رو قبول کنم. دوست دارم اگر پزشک میشم بیمارم بدونه در حال حاضر اولین و تنها اولویت منه. بدونه که وقتی دارم درمانش میکنم بهاین فکر نمیکنم که ناهار نپختم یا بچه مو از مدرسه بر نداشتم. نمیخوام به بهانه ی اینکه به به اصطلاح زندگیم برسم نوبت یه بیمار که به شدت نیاز داره رو حتی یه روز عقب بندازم. چون این درد رو چشیدم.که بیمار باشی واولین اولویت پزشکت نباشی.
بهش گفتم زندگی با من سخته.خیلی سخت.
شاید خیلی جو گیرانه به نظربرسه که میگم حداقلش تا 12سال دیگه نمیخوام به این موصوع فکرکنم. کیه که گاهی از ته دلش تمنا ی یه همراه رو نداشته باشه؟ اما
اما. به خودم میگم این برای تو بی فایده ست. روح تو با این چیزا آروم نمیشه.
یاد یه جمله میوفتم کاری رو انتخاب کن که به امید مرخصی انجامش ندی.
+ زدم دیلیت اکانت کردم اینستا رو و یه پیک فیک باز کردم صفحات مورد نیازمو فالو کردم. پای در دامن می آوریم چو کوه!
دلمم اصلا برای ویدئو های گیتارضبط شدم و بیش از صد پست و هزاران استوری که ماه هاست آرشیو کرده بودمشون نسوخت. احتیاج داشتم هرچی مربوط به اون دوره از زندگیمه رو پاک کنم و دیلیت اکانت قدم بزرگی بود.
+ دارم به سکوت و تنهایی و گوشه گیری معتاد میشم . افسردگی نیست که ؟هست؟ فکر کنم چند وقتیه این فلوکستین پدر سوخته کم کاری میکنه :/ البته قطعا نا منظم خوردنش هم بی تاثیر نیست !!!!
+دوست دارم این گوشه گیری رو.
دلم خیلی تنگ شده.
دروغ چرا؟خیلی وقته که زیاد نمیام و زیاد هم نمیخونمتون.توی همین دوره ای که نبودم 20 سالم تموم شد !12 دی ماه ! اماتبریکای تولدم گم شد تواوضاع و احوال همون موقع و درست مثل پارسالم احساس تنهایی شدید کردم.
هیوایی که 20 سالش تموم شده . نمیدونم چراانقدر هضمش برام سخته.
دوست دارم یه هیوای 15 ساله باشم پر از امید وارزو و شور زندگی و پل های روبه رویی که هنوز خراب نشده .!
به قول تیلور سویفت : maybe this is wishful thinking, probably mindless dreaming.
دلم خیلی گرفته .ازمون هارو خراب میکنم. تمرکز ندارم. ساعت ها میخونم اما بازده ام دوساعت هم نیست!
تخمین رتبه ی ازمون قبلم یه چیز وحشتناکی شد که حتی به پیراپزشکی ازاد راه دور هم نمیخورد چه برسه به پزشکی .
دلم تنهایی و گریه میخواد. دلم داد زدن میخواد. ترن هوایی میخواد.یه شونه میخواد که سرم رو بذارم روش و گریه کنم.
دوست دارم برم ارایشگاه موهامو رنگ کنم.ناخونامو لاک بزنم. بماند که چند ساله حتی یه دونه لاک هم ندارم. موهامم رنگ کنم متلک میشنوم که مگه درس نداری ؟چرا دنبال قر و فرتی؟ خط چشمم تموم شده و حتی نرفتم بخرم. شاید مسخره به نظر برسه این حرف اما من خیلی از ظاهر و وزن و سرو وضع نامرتب این روزامناراحتم و خجالت میکشم. چشم های درشت و مژه های بلندم تنها چیزین که میتونه سنگینی نگاه دیگران رو از سر و وضع ناجورم به چشمام بکشونه.به همین خاطر خط چشم خوشحالی منه.
+ من باید امسال قبول شم.تامام.
+ پسرک افتاب مهتاب ندیده رو اتفاقی دیدم! خداروشکر کنجکاوی و احساس بدم از بین رفت!خدا رو شکر که دیدمش! دیگه هیچ حس کنجکاوی و مرموزانه و احساسی نسبت بهش ندارم! هر چقدر میخواد بمونه تو ساختمون !نو پرابلم !
فقط در عجبم مامان برچه اساسی گفته شبیه بهرام رادانه :/
+ بیاین تو کامنت ها حاضریتون رو بزنید تا بلکه یکم از حس گوشه گیری و تنهاییم کم شه .! هیوا بی معرفت نیست بچه ها که بهتون سر نزنه!هیوا خستست.!
هیچ وقت فکر نمیکردم این سریال گوله گوله اشکم رو سرازیر کنه. غمگین ترین و شیرین ترین عاشقانه ای که دیده م و شنیدم. دیشب آخرین قسمتش بود و تموم شد. بعد از سریال فرندز این دومین سریالی بود که به خاطر تموم شدنش گریه کردم. حسودیم میشه به کسایی که برای بار اول میخوان ببینن این رو.
+ به شدت پیشنهادی .!
+ لینک دانلود
میخوام بهش بگم اگر یکشنبه و سه شنبه هفته دیگه بره اونجا رابطه ی پدردختریمون تمومه.
به احتمال زیاد رفتن رو انتخاب میکنه.
به احتمال زیاد دوباره دل من و خواهرم و مامانم رو میشه
به احتمال زیاد دوباره جایگاه م رو بهم یاداوری میکنه.
به احتمال زیاد دوباره دیگری رو به من ترجیح میده.
نمیتونم به خودم قول بدم که گریه م نگیره و افسرده نشم. اما به خودم قول میدم که اینبار زود کنار بیام.
پ.ن : یه دیالوگ از یه فیلم بود که پسره میخواست بره تو رینگ و مسابقه ی MMA ش رو داشته باشه. چون تازه کار بود احتمال زیاد خورد و خاکشیر میشد . دوست دخترش (که دوست صمیمی 20 ساله ش هم بود )خودش رو به اب و اتیش میزنه که پسره مسابقه نده اما گوش پسره بدهکار نیست.
یهو دختره میگه: فایده ی این رابطه چیه ؟ اگه فقط قراره هرکاری دوست داری کنی فایده ی رابطمون چیه ؟ رابطمون چه فرقی باقبل داره؟ قبلا که فقط دوستت بودم حرفم رو گوش نمیکردی و الان هم نمیکنی.
الان خیلی این دیالوگ رو درک میکنم. فایده ی این که من دخترشم چیه ؟ وقتی حتی حرفم به اندازه ی یه شخص غریبه براش برش نداره؟اصلا فایده خانواده چیه؟؟ دوست دارم تنها زندگی کنم. برای من خانواده م وخونمون جای امن و راحتیه.زندگی ای که خیلی ها ارزوش رو دارن. پول توجیبی که شاید چند برابر پولتوجیبی هم سنوسالامه. اما همینه. از لحاظ روحی فقر در من موج میزنه. روزی سه تا قرص فلوکستین 20 مدت هاست که دوستمه.
خسته شدم خیلی
اگه یکشنبه سه شنبه بره. من بغضم میترکه. چشمام پر اشک میشه . رابطمون هم یه ترک دیگه بر میداره
چند تا پست اخرم رو دیدم !ازحدود بهمن ماه به این ور! خداییش حالم بد شدازاین حجم انرژی منفی و حس بدبختی. برگشتم عقب رو نگاه کردم و افسوس خوردم واسه خودم ! معمولا من از همه چی می نوشتم ! هم حال خوب و هم حال بد ! و انقدر مداوم می نوشتم که آرشیو هر ماه برام خلاصه اتفاقای اون ماه بود و خوندنش حس خوبی بهم میداد! خنده ها و گریه هاش واقعا شبیه زندگی بود !
به عقب که برگشتم با خودم گفتم تو که انقدر بدبخت نبودی !!!! کلی اتفاق خوب هم برات افتاد که ! چرا فراموش کردی بنویسی!!!! نه ! اصلا چرا نخواستی که بنویسی !!!!
خلاصه اینکه نمی خوام همش غمگین بنویسم و یا همش گل و بلبل ! حداقل به اندازه ی بیست و یک سال زندگیم میدونم که زندگی این شکلی نیست.سعی میکنم واقع نگر به اطرافم نگاه کنم و بنویسم
بچه ها همه ی کامنت ها و پیغام ها رو خوندم.چون اکثرا کامنت هام بسته بود بیش از 90 درصد خصوصی بود. مرسی که اینقدر به فکرم بودین و همراهم بودین♥ همه رو جواب میدم ! فقط چون میخواستم جواب درخور بنویسم طول کشید.
راستی سال نوتون مبارک ! اصلا یادم رفته بود بگم!
جوری اعصابم از دستشون خورده که .
دیگه واقعا طاقت باهاشون زندگی کردن رو ندارم
من که سه ساله قرنطینم ، اما دلم به همون چندساعت از روز که اینا سرکار بودن خوش بود .
الان با این وضع قرنطینه و همش تو خونه بودنشون دیگه تحمل ندارم .
منفورترین حرفی که میتونن بهم بزنن اینه که تو پزشکی قبول شی گیر نمیدیم بهت ،این کارو میکنیم ،اون کارو میکنیم و.
من یه منطقی دارم دوست ندارم کسی رو که تو غم هام شریک نبوده تو شادی هام شریک کنم
الان که فکر میکنم به هیچ کدوم از وعده وعید هاشون نیاز ندارم . هیچ چیز نمیتونه زخم هایی که من ازشون خوردم رو جبران کنه . هیچ چیز .
نمیدونم چقدر دیگه باید کنار بیام مادی گرا و پز از چشم و هم چشمیم و با پدری که از هر 10کلمه ش 9 تاش سرکوفت و متلکه.
اعصاب هیچ کدومشون رو ندارم.
خسته شدم. خسته.
پارسال این موقع برای "ش" میمردم. انقدر دوستش داشتم که حاضر بودم بمیرم براش. وقتی بچش به دنیا اومد همه ی تلاشم رو میکردم از نظر احساسی بخوام ساپورتش کنم و فکر میکردم از یه شاگرد براش خیلی بیشتر ارزش دارم. فکر میکردم مثل خواهر کوچکترشم.خودش اینجوری برخورد میکرد باهام و فکر میکردم واقعا هستم .شایدم این من بودم که سوء برداشت میکردم.
از بعد نتایج کنکور نه کلاسش رفتم و نه پیام دادم بهش. چقدر عجیب !!!! هنوز زنده م !!!! اونقدر هم انگار بهش وابسته نبودم !!!! فکر کنم وابستگیم بهش یه واکنش دفاعی در زمان افسردگی بود !!
و ممنونم که از همون موقع نه باهام تماس گرفت نه پیام داد و نه حتییییی یکککک بار پرسید زنده ای مردی حالت خوبه نیست !
کامنتام زیر پست های پیج بچه ش از پیام های سه چهار خط قربون صدقه الان تغییر کرد به فقط یه قلب خشک و خالی گذاشتنم و الان موقعیه که فقط لایک میکنم.میخواستم لایک نکنم اما گفتم نمیخوام برام مهم باشه که حواسم باشه اینطور نشه.مثل هزاران پستی که هر روز لایک میکنم بدون هیچ احساسی! و افتخار میکنم به خودم که تونستم این رابطه که همش به ضررم بود رو کنار بذارم .
پارسال این موقع خیلی عاجز بودم. ولی الان خیلی احساس خوبی دارم .خیلی خیلی زیاد.
و بعد کنکور امسالم هم دوباره شاگردش نخواهم شد. استادم رو عوض میکنم .
نه حوصله ی خودش رو دارم نه بچش رو.
همش یاد آور روزهای عذاب آور خودمه !
احساس الانم بهش رو خیلی دوست دارم ! خوبه همین طوری ! آفرین بهم !
این دو تا پست واسه پارسال همین موقع ست که راجع به "ش" نوشتم .
امروز اومدم بعد از مدت ها گریز آناتومی ببینم . تقریبا بعد از یه سال. اخرین باری که دیده بودمش اوایل زمانی بود که سرطان عمه م تشخیص داده شده بود و از شانسمم اواسط فصل 5 سریال بود که ایزی استیون میفهمه سرطان داره. از اونجایی که مبتلا به خودآزاری هستم نشستم و نگاه کردم و افسردگیم واضطرابم و هیپوکندریام بدتر شد.از همون موقع ندیدم و ترک کردم این سریال رو.
امروز اومدم شانسکی یه اپیزود زدم. دلم تنگ شده بود براش.احتیاج به انگیزه داشتم. اما بیشتر از نیم ساعت نتونستم نگاه کنم. نمیدونم چرا با اینکه سریال فوق العاده ایه اما دیگه جذبم نمیکنه ! سریال های پزشکی کره ای رو خیلی بیشتر ترجیح میدم الان !!!!!
پ.ن: یه چیزی که خیلی تو سریال های امریکایی اذیتم میکنه بی بندو باری بیش از حدشونه .من آدم مذهبی ای نیستم. اما با زندگی بدون چهارچوب و بدون تعهد به شدت مخالفم و نمیتونم تحمل کنم. تو سریال هایی که دیدم اکثرا شخصیت ها از همین بی بند و باری و بدون چهارچوب بودن ضربه می خورن. اگر که خودشون قبول دارن این آسیب ها رو و به وضوح هم نشون میدن ،درک نمی کنم که چرا روز ب روز تبلیغ بیشتری برای چهارچوب نداشتن میکنن!
نمی گم این جا گل وبلبله ها!از نظرخود من ما هم از اون ور بوم افتادیم !
من با جفت اینا مشکل دارم .ولی با اونا بیشتر و بیشتر مشکل دارم !
از بین هزاران چیز که این روز ها روی اعصابمه بدترینش مشخص نبودن تاریخ کنکوره.
پووف.
اون مسئول محترم کله گچی هم که گفته بود کنکور امسال رو برداریم و با سوابق تحصیلی بچه ها برن دانشگاه رو که ازش نگم دیگه .
اون لحظه که خبر این رو خوندم دلم میخواست از صحنه ی روزگار محو شم .
آخه بیشعور نفهم ،درد و بلای بچه هایی که پشت کنکور موندن تو سرت، بی مغز، هیچ می فهمی چقدر نا عادلانه ست تویی که دوسال پشت کنکور موندی تا بری رشته ی مورد علاقت یهو زرتی با عدم تعادل روانی فردی مثل شما میان و زرتی میگن تلاش چند ساله ت فی سبیل الله بود و با نمرات و سوابق دبیرستانت که چند سال پیش فارغ التحصیل شدی باید وارد دانشگاه شی!
از این بدتر شرایط پارتی بازی و ناعدالتی بسیار بسیار بیشتر از برگزاری کنکور خواهد بود و آقازاده های عزیز خیلی خیلی راحت تر پناه بر خدا
الکی دارم اعصابم رو خورد میکنم . اگه این عدم برگزاری کنکور تصویب میشد . من خودکشی میکردم . توف به . هعی
سرفه خشک و تنگی نفس. میدونم که احتمال کرونا رو باید کنار بذارم و بهش فکر نکنم. دوسه سال پیش که پنومونی زده بود ریه م رو داغون کرده بود این سرفه ها و تنگی نفس شروع شد. شیش ماه اول که داغون من از لحاظ پزشکی نمیدونم ربط داره یا نه اما از اون موقع الرژی گاه به گاه میاد سراغم وعکس قفسه ی سینم هم نشون میداد.
به هر حال . الان هی با خودم میگم نکنه کرونا باشه ؟!هعیی
از یه طرف هم مغزم میگه نه بابا عادیه همش اینطور بودی !
یکی از بزرگ ترین و اعصاب خورد کن ترین چالش های دنیا (حداقل برای من ) توضیح دادن وحل کردن سوالاتیه که در زمینه ی تکنولوژی مادر و پدرم ازم میپرسن. دلیلش هم اینه که فکرمیکنن غرورشون شکسته میشه (شاید) و هرچقدر هم که توضیح میدی اقا من احساس برتری نمی کنم ! خوب ازم پرسیدی دارم توضیح میدم دیگه! متوجه نمی شن !
مثل این میمونه که من ازش بپرسم چجوری قرمه سبزی بپزم و بالا سرم وایسته و هراشتباه رو یاداوری کنه و گهگداری هم از گوش ندادن من اعصابش خورد شه و بعد من تهش بگم توبرای تحقیر من این کار رو می کنی :|
و درک این موضوع حتی برای پدرومادر تحصیل کرده سخت تر هم هست ! خیلی خیلی سخت تر !
پ.ن : حدود 10 تا شماره با اسم رومیخواست تو گوشیش سیو کنه وبعد دانش اموزاش روتوی شاد ادد کنه( گند بزنن این سیستم بدرنخور و برنامه ریزش رو ) من رو صدا کرده حالا چیکار کنم. کاغذ برداشته داره دونه دونه شماره ها رومینویسه. میگم مادرمن نیاز نیست! میگه اخه من میخوام سیوکنم ! میگم نیا نیست بنویسی از گوشی هم میشه سیو کرد ! هی من میگم نیاز نیست اون هی میگه اخهمیخوام این کارو کنم.
من هم برگشتم گفتم: بالاخره از من سوال داری یا نداری ؟اگه بلدی چرا من رو صدا کردی؟اگه من رو صدا کردی چرا گوش نمیدی چی میگم؟
و زد زیر گریه و دعوا شد.
بهم میگه تو فکر میکنی همه چیز رو میدونی! تو دلم گفتم اتفاقا تو این فکر رو می کنی !
ده ها بار بهش گفتم وقتی یه چیز رو توضیح میدم یه جا یادداشت کن یادت بمونه ! مادر من تحصیلکردست ها ! سالهاست این کار رو نمیکنه! حاضره هر روز بیاد یه چیز تکراری بپرسه و به جوابش گوش نده و من براش انجام بدم و این چرخه رو ادامه بده.
میدونم مادرمی و ازت خیلی چیزا یاد گرفتم و به گردنم حق داری ! اما اینکه میگم اینی که توضیح دادم یادداشت کن یادبگیری توهین بهت نیست!
میگی من خرم از پل گذشته به این چیزا نیاز ندارم ؟
خو پس چرا هرروز هر روز میپرسی ؟
سر صبحی چه اعصاب خوردی ای شد.اه
پ.ن: حتی با این که بارها بهش توضیح دادم و گفتم یادداشت کنه تا یادبگیره باز الان گوشی رو داده دست خواهرم براش انجام بده :|
درباره این سایت